شبها خواب مترو را ميبينم؛ مسافراني كه عجله دارند و ميدوند تا مترو را از دست ندهند يا مسافراني كه خوش خوش كنك راه ميروند، بيدغدغه سروقت رسيدن.
چندسالي است روبهروي تاكسيها مينشينم و اين تصاوير هميشگي من است. راننده تاكسيهايي كه منتظر مسافرند و با ايستادن مترو در ایستگاه مقصدشان را فرياد ميزنند تا زودتر سرنشينانشان كامل شوند. كار كردن در ايستگاه مترو خلاصه ميشود در همين رفتوآمدها و بس. اگرچه هرازگاهي دعوا بر سر كرايه و مسافر هم چاشني اين روزمرگي ميشود، اما در نهايت تكرار روزمرگيها ادامه دارد و من هم خو گرفتهام به آن. چندسالي ميشود كه در ايستگاه مترو چيتگر كار ميكنم و بساط ساعتهايم براي مسافران آشناست. قيمتها كه بالا رفت، تأثيرش را روي قيمت ساعتها هم گذاشت و كمي قيمت ساعتهايم بالا رفت، اما هنوز در مقابل قيمت مغازهها براي خريداران بهصرفه است.
در تمام اين سالها بيشتر عمرم را در مترو گذراندهام؛ واقعا خستهكننده است اما وقتي پاي زنوبچه در ميان است كاري نميشود كرد و براي اينكه شرمندهشان نشویم بايد تن به هر كاري بدهیم تا لقمهاي نان حلال سر سفره ببريم. وقتي صحبت از زن و مرد ميشود همه ميگويند زن بودن خيلي سخت است، اما واقعا با شرايط امروز اقتصادي مرد بودن كار خيلي سختي است.
زنوبچهام در كردستان در خانه پدريام زندگي ميكنند و خودم اينجا با يكي از پسرعموهايم زندگي ميكنم. در شهر خودم مغازه ساعتفروشي داشتم اما خرجودخلم با هم نميخواند و به پيشنهاد پسرعمويم آمدم تهران. او هم در تهران دستفروشي ميكند تا خرج پدرومادرش را بدهد. زندگي در شهرستانها و شهرهاي كوچك خيلي سخت است. كار نيست و همين شرايط را سخت كرده و مجبوريم براي لقمه ناني، غربت را به جان بخريم و بياييم تهران. هر روز از ساعت 8 ميآيم اينجا تا 10شب كه مترو كار ميكند اينجا هستم. بعضي روزها خدا را شكر كاسبي خوب است و بعضي روزها دستخالي برميگردم خانه. اما همیشه به خودم میگویم سیروس همه چیز درست میشود.
الان چندماهي ميشود كه پسرودخترم را نديدهام و اين مسأله واقعا اذيتم ميكند، اما چارهاي نيست. خودم در خانواده فقيري زندگي كردم و كودكي سختي داشتم و اصلا دوست ندارم فرزندانم فقر را تجربه كنند و خدا را شكر تا امروز شرمنده آنها نشدهام. 51سال دارم و از زماني كه يادم ميآيد كار ميكنم. ديپلم نگرفتهام، دوران راهنمايي را هم تمام نكردهام، اما آرزويم اين است پسرودخترم دانشگاه بروند و براي خودشان كسي شوند.
من فرزند اول خانوادهاي پرجمعيتام و هميشه پدرم را مشغول كار و زحمت ديدهام. كمي كه بزرگتر شدم درسومشق را رها كردم تا به عنوان پسر بزرگتر عصاي دست پدر شوم براي همين دير ازدواج كردم و حالا با اينكه وارد دهه 5زندگيام شدهام دو فرزند كوچك دارم؛ پسرم 7سال دارد و دخترم 5ساله است.
اميدوارم خدا آنقدر به من عمر بدهد تا بزرگشدنشان را ببينم؛ همه انگيزه زندگيام آنها هستند. بيشتر درآمدم را براي خانوادهام كنار ميگذارم و براي خودم حداقلها را در نظر ميگيرم. شايد باورتان نشود تمام 6ماه گذشته را با همين پيراهن و شلوار كردي گذراندهام، شبها ميشورم و صبح ميپوشم، البته يكدست لباس براي پاييز و زمستان دارم واقعا برايم مهم نيست، مهم اين است كه خانوادهام سرشان را پيش كسي پايين نيندازند. اما با وجود شرايط فعلي ترس وجودم را گرفته است.
ساعتها از بانه برايم ميآيد؛ آنجا پسرداييهايم هستند و برايم ساعت ميخرند و ميفرستند و حالا اين يكچمدان همه دارايي من و خانوادهام است و روزيمان از همين درميآيد. مرد بايد مثل كوه باشد و از مشكلات نترسد، اگرچه كوه هم گاهي از استقامت خودش متعجب ميشود.