غلام عابدی| بيشتر عمرم را در روستا گذراندهام و حالا زندگي در شهر برايم سختترين كار دنياست اما گاهياوقات گريزي از جبر زمان نيست و بايد تسليم شد و من در تسليم به جبر روزگار بود كه شهرنشين شدم اما هنوز هر كسي ميپرسد كجايي هستي با افتخار ميگويم روستازادهام و تمام عمرم را در روستا و سرزمين كشاورزي گذراندهام. يكي از بدبختيهايي كه دامن بيشتر ما را گرفته، اين است كه فكر ميكنيم اگر بگوييم شهرنشين هستيم و پدرانمان هم در شهر روزگار گذراندهاند، به اين معناست كه آدمهاي متمدني هستيم! طرز فكري كه متاسفانه نسلبهنسل آن را منتقل ميكنيم اما من روستازادهام و فرزندانم را هم در همان روستا به عرصه رساندهام. 9فرزند دارم؛ 3دختر و 6پسر. همگي درس خواندهاند و براي خودشان اسمورسمي دارند، اگرچه وقت زراعت هم پابهپاي من سر زمينهاي پدريام كار كردهاند. البته هركدام كه درس خواندند، چون در روستا نميتوانستند از مدركشان استفاده درستي كنند، به شهر آمدند تا از آموختههايشان بهره ببرند. تنها يك پسر دامداري خوانده و در روستاي خودمان گاودارياي راه انداخته و خداراشكر از شرايط زندگياش رضايت دارد. همسرم كه مريض شد، راهي تهران شديم تا هم فرزندانم بتوانند به مادرشان رسيدگي كنند، هم رويه درمان همسرم راحتتر باشد؛ از همان زمان شهرنشين شديم اما با گذشت سالها از اين اتفاق هنوز دلم در اين شهر ميگيرد و آدمهايش برايم غريبهاند، البته آدمهاي اين شهر همه با هم غريبهاند و خيلي بيتفاوت از كنار هم ميگذرند. همه عجله دارند و بيشتر اوقات به اين فكر ميكنند كه راهحلي بيابند تا تنها كار خودشان پيش برود و اعتنايي به ساير آدمها ندارند و اين بيشتر از همه من را در اين شهر اذيت ميكند. درمان همسرم سهسال طول كشيد و خداراشكر سلامتش را به دست آورد. همان سالها تصميم به بازگشت گرفتم اما فرزندانم بزرگترين مانعم بودند و استدلالشان اين بود كه سني از من گذشته و كار سخت كشاورزي و دامداري مناسبم نيست؛ براي همين زمينها را اجاره دادم و در خانهاي كه در تهران خريده بودم، جاگير شدم. همسرم خدابيامرز از اينكه نزديك فرزندانش است، رضايت كامل داشت و من هم راضي به لبخندهاي او بودم و تمام نامهربانيهاي شهر را تاب ميآوردم اما حالا يكسالي است كه همسرم براي هميشه تنهايم گذاشته و تنها دلخوشيم پنجشنبهها سرخاك رفتن است. هر پنجشنبه از صبح از خانه ميزنم بيرون و تا وقت غروب كنار همسرم در بهشتزهرا ميمانم و برايش درددل ميكنم، حرف ميزنم، گلايه ميكنم، گريه ميكنم، با مرور خاطرات لبخند ميزنم و... اين شد همه زندگيام. تمام آرزويم اين است كه در روستاي خودمان و خانهاي كه به دنيا آمدهام، بميرم. ترس از آينده بچههاي سرزمينم دارم؛ بچههايي كه با اصل زندگي غريبهاند و زندگي و دنيايشان محدود در گوشيها شده و در شلوغي اين شهرها گم شدهاند. واقعيتي كه نميشود انكار كرد، اين است كه انسان بايد به اصل خود برگردد؛ يعني عشقورزي به طبيعت و همنوعش و ما چقدر توانستهايم در اين زمينه به نسلهاي جوانتر و كودكانمان كمك كنيم؟ آدمهای اين شهر با خودشان غريبهاند و انتظار داريم جوانان شادي داشته باشند، اعتياد نباشد و فقر ريشهكن شود. واقعا دلم در اين شهر ميگيرد؛ شهري كه حتي هواي مناسب براي تنفس ندارد و نميشود دقيقهاي آسوده و بيسروصدا در كوچه يا خياباني قدم زد. اين شهر پر از درد است و بايد براي دردهايش مرهم درست و قطعي يافت. من سواد زيادي ندارم و در مكتب سواد آموختهام اما يادمان باشد در همان قرآن و نهجالبلاغه هم به خودشناسي و خداشناسي و ديگردوستي تأكيد شده است. پيشرفت اصلا چيز بدي نيست اما بايد ديد چه چيزي را فدای چه ميكنيم!؟ سرزمينها به ريشههايشان زندهاند و ما ناخواسته در بعضي زمينهها ريشه به تيشهمان ميزنيم. بچههاي حالا درك درستي از پدربزرگ و مادربزرگ ندارند؛ چون دور از آنها هستند در خانهاي جدا يا خانه سالمندان و اين درحالي است كه ما آنها را پرتوقع بار آوردهايم و اين بزرگترين ستمي است كه در حق آنها روا كردهايم. كاش به اصل خود برگرديم و نگاهي به خودمان و ديگران داشته باشيم.