شوهر کردن مادربزرگ | شهاب نبوی| عزیز، حافظه درستوحسابی نداشت. سالها بود که جلوی در مینشست و انتظار آمدن بابابزرگ را میکشید. این اواخر حالش چندان جالب نبود و خیلیها را دعوت میکرد بیایند داخل تا غذا از دهن نیفتاده. بردیمش دکتر. دکتر دوا داد. آب انار داد. دادیم بهش خورد، اما متاسفانه اثر نکرد. دوباره بردیمش دکتر. بابا حسابی شاکی بود و سعی داشت به دکتر بقبولاند که عزیز کاملا عقلش را از دست داده وگرنه دست به همچین کارهایی نمیزد. دکتر اما میگفت که حال عزیز خیلی هم خوب است و او فقط دلش شوهر میخواهد. همین. خدابیامرزد امواتتان را؛ بعد از مرگ آقابزرگ، عزیز جان خیلی به هم ریخته شده بود، حتی تا مدتها حمام هم نمیرفت، اما جدیدا دوباره به دوران اوج خودش برگشته بود و خیلی به خودش میرسید و حرکات مشکوک زیادی ازش سر میزد. اما بابا هروقت میخواست ثابت کند که عزیز عقل و هوشش را از دست داده، ازش میپرسید که این چندتاست؟ پیرزن ناقلا قضیه را گرفته بود و همیشه پرت و پلا جواب میداد. بابا برای اینکه خیال دکتر را راحت کند، به عزیز گفت: «این چندتاست؟» عزیز خیلی تند و سریع گفت: «هفتتا.» درست گفته بود. بابا یک چوب بستنی از روی میز دکتر برداشت و خردش کرد و شروع به گل یا پوچ با عزیز کرد که شکست سختی خورد. در مرحله بعدی با هم روی رینگ رفتند که عزیز همان اول یک آپرکات زیر چانه بابا کاشت و ناکاوتش کرد. بابا هنوز نمیتوانست قبول کند که مادرش سالم است و دلش شوهر میخواهد؛ تا اینکه دکتر چند نفر را از توی مطب گلچین و وارد اتاق کرد. عزیز هم خوشتیپترین را انتخاب کرد. دکتر به بابا گفت: «اگه عقلش معیوبه چرا اون بیریخته رو انتخاب نکرد؟ هان؟» بابا شکست را پذیرفت و در افق تهران محو شد.