وحید میرزایی طنزنویس
در روزگاری مردی بادیهنشین در بیابانی خشک و صحرایی ریگزار میزیست. قوت غالبش گیاهان صحرا و ملخ بود و نوشیدنیاش آبی از چشمهای شورمزه. مرد بادیهنشین گمان میکرد هیچ جایی در جهان بهتر از آن بیابان بیآب و علف برایش وجود ندارد. یک سال خشکسالی بر بادیه حادث شد. مرد بادیهنشین که سالها همسرش از او خواسته بود که بادیه را به قصد شهری آباد ترک کنند اما وی مقاومت نشان داده و میگفت:«ولم کن، همینجا خوبه.» این بار ولکنش به هیچ جایی اتصالی نکرد و خراب نشد. بنابراین مشکی را برای یافتن آب به دوش انداخت. همینجور بیخودی برای کشدادن و حفظ تعلیق داستان رفت و رفت و رفت تا به چالهای رسید که در آن آب باران جمع شده و اطراف آن چند درخت روییده بود. مرد بادیهنشین از خوشحالی کف و خون قاطی کرد و با فریاد گفت: «اورکا... اورکا... دریا را یافتم و همانا اینجا بهشت برین است.» با خود گفت:«حقیقتا ما در آن بیابان گمان میکردیم جایی اکازیونتر از آنجا نیست و خورش ملخ لاکچریترین غذای دنیاست. همانا اشتباه میکردیم و خاک بر سرمان.» و ادامه داد: «به راستی چنین جاهایی هم در دنیا هست و ما نمیدانستیم.» و با شعف راهش را ادامه داد.
در راه مرد دانا و همراهانش را دید. مرد دانا گفت:«کیستی و اینجا چه میکنی؟» بادیهنشین پاسخ داد:«من از بهترین جای دنیا میآیم. جایی که دریایی عظیم دارد و درختانی درهم فرو رفته و آبی گوارا.» و با اشاره به چاله آب و درختان گفت:«این هم همان مشکی است که از آب آن دریا پرشده. میخوری یا میبری؟» مرد دانا گفت: «میخورم» و جرعهای نوشید و دید بسیار بدمزه است و انگار سگ درون آن مرده باشد. مرد دانا لختی در خود فروفت و گفت:«ای مرد بادیهنشین؛ همانا تو سرزمین ناشناختهای را کشف کردهای. من مرد دانای این منطقهام و میتوانم تو را به جرم تصرف اموال عمومی، دستاندازی به اراضی، تصرف دریا و نیز ساختوساز غیرمجاز و تخریب محیط زیست، تحویل دهم. اما از آنجا که انسانی خوش قلب و مهربانی از تو میگذرم. فقط یک شرط دارد.» مرد بادیهنشین که از ترس فر خورده بود، گفت:«هر شرطی باشد میپذیرم.» مرد دانا گفت:«باید دیگر هرگز به سمت شهر نروی. از آن دریا و درختان هم جلوتر نروی وآنجا را به هیچ کس نشان ندهی.» مرد بادیهنشین پذیرفت و رهسپار بادیه شد.
اندکی که دور شد، همراهان مرد دانا با تعجب پرسیدند:«ای مرد دانا؛ این بدبخت معلوم است که هیچ جایی را در زندگی خود ندیده و هیچ لذتی را تجربه نکرده است چرا که چاله آب و چهار عدد درخت خشک و پیزوری را بهترین جای دنیا میپندارد. چرا اجازه ندادی جلوتر برود، شهر را ببیند و بفهمد زندگی آن نیست که گمان میکند؟» مرد دانا گفت: «همانا شما به اندازه خری نمیفهمید. این مرد بادیهنشین ابتدا گمان میکرد بهترین جای دنیا میزیَد. سپس رفت و چاله آب و چند درخت را دید و گمان کرد بهترین جای دنیا همان جاست. توقعش از زندگی و کیفیت آن بالا رفت و دیگر تنها توقعش آب و غذا نبود بلکه مطالباتش افزایش یافت . حالا اگر جلوتر میرفت و شهر را میدید، توقعش بالا رفته و چشم و گوشش باز میشد و چیزهای دیگری هم مطالبه میکرد آن وقت شما جواب میدادید؟» همراهان سری خارانده، بیخودی سرشان را به نشانه تایید تکان داده و از مرد دانا برای این همه دانایی تشکر و قدردانی کردند.