امیر هاتفینیا روزنامهنگار
ببخش که دربارهات مینویسم. کلمهها برای گفتن از تو ناچیزند. و من، کوچکتر از آنم که تو را ستایش کنم. ببخش، و بر من خرده نگیر.
تو صدای سازهای شکسته را درآوردی. سازها به تو مدیونند. چونان گیاهی که به آب؛ یا پیراهن خیسی که به آفتاب.
غم کرمانشاه یکساله شد. آدمها کارنامهشان را در بوق و کرنا میکنند. و من، میخواهم از تو بگویم. از تو، که در عمق حادثه ماندی و عکس نگرفتی؛ از تو، که در عمق حادثه ماندی و دَم نزدی؛ از تو، که در عمق حادثه ماندی، و سازها به احترامت نواختند.
عمق حادثه دردناک است؛ ناله میزاید و آه. تو آه و نالهها را در صدای سازها ریختی و معجزه کردی. چرا راه دوری برویم؟ معجزه همین جاست؛ در دستهای کوچکِ تو.
من اسمت را نمیآورم. حرفها برایشان سخت است. تنها باید سازها تو را بشناسند. همانها که زیر بار زلزله کمر خم کردند و تو راستشان کردی. و حالا، در روستاهای اطراف سرپل، دشت ذهاب و منطقه دالاهو و ثلاث باباجانی، این «تنبور» است که از «امید» و «ساختنِ دوباره» حرف میزند. چرا راه دوری برویم؟ نجاتدهنده همینجاست؛ در کالبد تو.
365 روز را مرور میکنم. تو بانک نبودی که سالنامههایت را هزینه کنی. تو سلبریتی نبودی که اَدا و اطوارت را خرج کنی. تو یک مسئول نامربوط نبودی که یکریز حرف بزنی. تو اناری بودی که دانهدانه شدی و رنگدادی به شکستهها. تو مرهم سازهای شکسته شدی. مرهم بمان. تی جان قربان.