شماره ۱۵۴۶ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۲۳ آبان
صفحه را ببند
فلکه اول

می‌خواهم بخوابم!   | شهاب نبوی |  خواب دیدم در یک جایی خوابیده‌ام. حالا این‌که در خواب هم خواب می‌بینم خوابیده‌ام از ویژگی‌های خاص خودم است. جای خیلی خوبی بود. هوایش معتدل بود. گاه ابری تا نیمه‌ابری، همراه با غبار محلی و در بعضی ساعات همراه با رگبار و رعدوبرق؛ بارندگی در ارتفاعات به شکل برف بود. خانمی هم با یک لگن قرمز رنگ و دو عدد شیر کم‌چرب نزدیکم نشسته بود و منتظر بود تا بیدار شوم. ته‌چهره‌اش آشنا بود. فکر کنم یکی از کسانی بود که قبلا عاشقش بودم. آن طرف‌تر هم دو سه تا بچه تخس داشتند بالا و پایین می‌پریدند. از کله بزرگ‌شان که اصلا تناسبی با بقیه بدن‌شان نداشت، متوجه شدم که بچه‌های خودم هستند. برادرم هم آمد و کلی قربان صدقه‌ام رفت و گفت فعلا پولی که بهم قرض داده را لازم ندارد. از ته نگاهش خواندم که دلش پولش را می‌خواهد، اما انگار یکی مجبورش کرده که اینطوری بگوید. از دور سایه پدرم را دیدم که نزدیک می‌شد. از دور که دیدمش مثل همیشه دو متر از جایم پریدم. گفتم الان دوباره می‌آید و می‌گوید:   «چته مثل یه تیکه گوشت ولو شدی کف خونه؟ بلند شو برو دنبال یه لقمه نون.» نزدیکم که شد، با سرعت به سمتم دوید. از تخت پریدم پایین و خواستم فرار کنم که یک جفت پا برایم ول کرد و نقش زمین شدم. نزدیکم شد و بوسید و بوییدم. اولین بار بود که همچین کاری با من می‌کرد. گفتم: «بابا حالت خوبه؟» گفت: «خفه شو، دهنتو ببند. فعلا مجبورم این مدلی باشم.» گفتم: «کی مجبورتون کرده مهربون بشید؟» گفت: «اون قرص‌های کوفتی که دکترت برات تجویز کرده، همه چیز رو توی خواب اوکی نشون میده. حالا اثرش که تموم شد، نشونت میدم.»


تعداد بازدید :  310