دوربین مداربسته
این چند هفته که نیمسوز شده بودم، کاملا مشخص بود جای خالیام را با گوشت و پوستتان لمس کردید. همین که یکنفرتان هم نگفت دوربین مداربسته تحریریه چه مرگش شده که نیست، نشانه علاقه و توجه شما به این ستون است که باعث میشود من هم مثل بعضی مسئولان وقتی این حجم از علاقه و درخواست برای ادامه را میبینم، دست از کار نکشم و با نیرویی دوچندان ادامه بدهم. بله! در هفتههایی که نیمسوز شده بودم و تصویر نداشتم، اتفاقهای زیادی توی شهرونگ افتاده؛ مثل تولد دو خورشید درخشنده و پرتلالو تحریریه یعنی شهرام شهیدی و علیاکبر محمدخانی که اگر این دو عزیز نبودند، این روزنامه با این نمک در دستان شما نمیبود. خیلی بانمکتر از اینها بود! هارهارهار شوخی کردم! سیمم رو نچین آقا شهیدی من غلط کردم! به هرحال بچههای شهرونگی تولد این دو عزیز رو در سکوت خبری برگزار کردند و مثل اینکه فقط تولد سوشیانس شجاعیفرد است که هرسال با شکوه و در حضور خبرنگاران و عکاسان برگزار میشود و بقیه دوستان خار پاشنه دارند! وسط همین قصهها بود که یک روز در تحریریه باز شد و کیوان زرگری چند قدم جلو آمد و وسط اتاق از حال رفت. طی تصاویری که من دارم، این کارتونیستها بیشتر از هرکسی وسط این اتاق از حال رفتهاند، چون کافی است یک خط را کجتر از حالت معمول بکشند، آنوقت است که انواع تفاسیری که خودشان هم از آن خبر ندارند، درباره اثرشان شروع میشود. اینبار هم نوبت کیوان زرگری بود که از توی کاریکاتورش قصهای دربیاورند. درحالی که بچهها داشتند بادش میزدند و زیر کبودی چشمش از ضربات فمنیستها یخ گذاشته بودند، هر 10دقیقه چشمهایش را باز میکرد و جیغ میزد «بخدا منظورم این نبود!» و بعدش دوباره از حال میرفت.
خلاصه اینکه اگر از من که دوربینم و به همه امور آگاه بپرسید، کارتونیست نشوید، چون یک کارتون میکشید ولی باید 10 تا جوابیه و تکذیبیه و توضیحات پاورقی برای برخورندگان پشت بند کاریکاتورتان بنویسید که خب با پولی که میگیرید و وقتی که میگذارید، واقعا بهصرفه نیست. حرف وقت و زمان شد یاد یکی از بچههای تحریریه افتادم که طوری روی زمان صرفکردنش در تحریریه برنامهریزی دارد که مو لا درزش نمیرود. همین علی گلدرشت خودمان را میگویم. یعنی من خودم شخصا حس میکنم ساعتش را کوک میکند که فلان روز، فلان ساعت زنگ بزند تا بین یک تا سه دقیقه در خدمت تحریریه باشد. تمام تحریریه هم تا بخواهند ذوق کنند که علی گلدرشت حضور پیدا کرده و دارد بعد از عمری حرف میزند، سه دقیقهشان به پایان میرسد و علی گلدرشت غیب میشود تا حلول بعدیاش در روزنامه. یعنی در واقع ایشان جمله «هرچی کمتر باشی عزیزتری» رو روسفید کردند و بچههای تحریریه آنقدر دلشان برای حضورهای سه دقیقهای استاد گلدرشت تنگ میشود که بعضی روزها حافظه دوربین من را میزنند عقب لااقل تکرارش را ببینند؛ چون جملات این عزیز بزرگوار اینقدر کوتاه و با فاصلههای زیاد است که بچهها جملهها را یادداشت میکنند و کنار هم میچینند تا ببینند بعد از دوسال جمعآوری جملات آیا به کد رمزگشایی مبحثی میرسند یا نه. به هرحال خدا همه این گلهای شهرونگی عزیز را حفظ کند که هرکدام بوی خودشان را دارند و یکنفرشان هم این وسط حاضر نیست من را ببرد تعمیر تا کامل نسوختهام!