شهروند| شصت و پنج سال سکوت کرده و دم نزده، اما حالا از همهچیز خسته است؛ از دوری دو پسرش که در کشور دیگری زندگی میکنند؛ از صبوری خودش؛ از امر و نهیهای همسرش و بدبینیهای بیپایانش. فاطمه نه کودکی کرده، نه متوجه شده چه زمان نوجوانی را پشت سر گذاشته و به جوانی رسیده و چه زمانی موهایش سفید شده و بچهها قد کشیده و راهی خانه بخت شدهاند. «واقعا عمر زود میگذرد و چشم باز میکنی، میبینی به پیری رسیدهای و باید در تدارک رفتن ابدی باشی.» فاطمه با اینکه دهه ششم زندگی را سپری میکند به گفته خودش به اندازه صدسال سختی کشیده و خسته است. تازه 9ساله شده بود و مادربزرگش وضو گرفتن را به او یاد میداد که گفتند باید عروس خانه آقای نوری شود! گلایهها، شکایتها و مخالفتهای مادربزرگ راه بهجایی نبرد و زنبابا- نامادری فاطمه- پدر را قانع کرد که صلاح فاطمه در این ازدواج است. داماد از فاطمه بسیار بزرگتر بود، البته فاطمه این را شب عروسی متوجه شد زمانی که برای نخستینبار دید؛ آن هم زمانی که با خجالت بسیار سر بلند کرد و نیمنگاهی انداخت تا ببیند سرنوشتش با چه کسی گره خورده است. تمام زندگیاش با همین خجالت گذشت. در سالهای ابتدایی زندگی مشترکش اگر مخالف صحبت یا عملی هم بود، از خجالت و شرم زیاد نتوانست بازگو کند و سکوت کرد و اینگونه بود که سکوت بخشی از شخصیت دختربچهای شد که حالا در خانه بخت مو سپید کرده و هنوز هم از او انتظار میرود در مقابل هر چیزی باز هم سکوت کند. «ازدواج که کردم، زندگی مشترکمان سهنفری شروع شد؛ من، همسرم و مادرشوهر. مادرشوهری سختگیر که گاهی اگر باب میلش رفتار نمیکردم، مرا به باد کتک میگرفت و در یکی از همین کتکها بود که فرزند اولم را از دست دادم و همین اتفاق باعث شد این عادت را ترک کند.» فاطمه پنج فرزند به دنیا آورد؛ سه پسر و دو دختر. دوتا از پسرها در یکی از شهرهای آمریکا زندگی میکنند و خیلی دیربهدیر برای دیدن خانواده میتوانند بیایند. دخترها هم حالا خود مادرند و با مسئولیتهایشان سرگرم. «دخترها اگر نبودند تا امروز هم نمیتوانستم دوام بیاورم، البته بددهنیها و بدبینیهای همسرم آنها را از خانه پدری فراری داده و برای دیدنشان مرا به خانهشان دعوت میکنند.» همسر فاطمه همیشه به بیماری بدبینی دچار بوده و هرچه سنش بالاتر رفته، این بیماری شدت بیشتری گرفته تا جایی که فاطمه حق ندارد گوشی تلفن خانه را جواب بدهد! «از زمانی که وارد خانه بخت شدهام، زندانیام. زندان که فقط پشت میلهها بودن نیست. شاید باورتان نشود زمانی که پسرم پدرش را برای معاینه میبرد فقط میتوانم بیرون بیایم، البته این را هم به پافشاری دخترانم انجام میدهم. اوایل که بیرون میآمدم، نمیتوانستم با مردم ارتباط برقرار و حتی صحبت کنم، اما حالا از این فرصت استفاده و کمی پیادهروی میکنم و توانستهام دوست پیدا کنم. شاید باورتان نشود، ولی این برایم تجربه تازهای است.» بیماری همسر فاطمه، بدبینی او را تشدید و زندگی را بیش از گذشته برایش تلخ کرده است تا جایی که بار آخر که پسرش آمده بود ایران، اجازه نداد فاطمه به همراه پسرش به شهر پدریاش سفری چندروزه داشته باشد. «فرزندانم با اخلاق پدرشان کاملا آشنا هستند، اما اینبار که برخوردها و توهینهایش را میدیدند به تنگ آمده بودند و از تعجب نمیدانستند چه بگویند. اینبار حتی اجازه نداد برای راهیکردن پسرم به فرودگاه بروم. وقتی پسرم این شرایط را دید، گفت کارهایم را انجام میدهد تا برای همیشه پیش آنها زندگی کنم. میگفت 65سال عذاب کشیدن برایت کافی نیست؟» فاطمه از پیشنهاد پسرش هم خوشحال است هم دلواپس، چون نمیداند در کشوری غریب چطور میتواند زندگی کند و دوام بیاورد، اما از این مسأله خوشحال است که حداقل چند سال باقیمانده زندگیاش را میتواند آنطور که خودش دوست دارد، زندگی کند. «نمیدانم اگر من بروم همسرم چطور میتواند زندگی کند؛ دلواپس او هم هستم، اگرچه خیلی اذیتم کرده و تنها دلیل رفتنم اخلاق زجرآور او طی همه این سالهاست، اما تصمیمم را گرفتهام چون اگر نروم حتی حرفزدن هم یادم میرود، همانطور که خودم را فراموش کردهام و اصلا نمیدانم چه چیزی فاطمه را خوشحال میکند و چه چیزی را دوست دارد. برای اولینبار در زندگیام میخواهم برای خودم کاری را انجام بدهم.»