مونا زارع طنزنویس
واقعیتش را بخواهید هیچ وقت فکر نمیکردم که یک روز جمعه پدر و مادرم صدایم کنند و درحالیکه پدرم دارد موهای مادرم را سشوار میکشد و مادرم هم با تبلتش دارد استیکر «صبحتان بخیر» را توی گروه فامیلی میگذارد بهم بگویند: «تو نیستی!» گفتم: «چی نیستم؟!» دوباره میشنیدم: «نیستی میگم!» مادر داد زد: «سشوارو خاموش کن خب صدا به صدا نمیرسه!» بابا دکمه سشوار را زد و موهای مامان ریخت توی صورتش و گفت: «میگه تو بچه ما نیستی!» چند لحظهای نگاهشان کردم و گفتم: «الکی دیگه؟!» نه مثل اینکه الکی نبود. من واقعا بچهشان نبودم و توی حتی یک فیلم هندی هم نمیتوانید همچین موقعیتی را برای گفتن این خبر پیدا کنید. بابا بازویم را کشید تا بروم جلوی آینه و گفت: «الکی؟! نه بابا نگاه کن اگه دو تا شباهت تونستی توی قیافه جفتمون پیدا کنی من اسممو عوض میکنم. تعجب میکنم خودت اصلا شک نکردی.» جفتمان را توی آینه نگاه کردم. من سبزه، بابا سفید، من با موهای مشکی، بابا قهوهای روشن، من چهارشانه، بابا کلا ۵۲ کیلو! یعنی با یک نگاه اجمالی و سرپایی هم میشد تا ته DNA ما را خواند. مامان موهای پفکردهاش را جمع کرد و گفت: «والا ما اصلا بچه نمیخواستیم. یه بار توی فرودگاه تو صف چمدونامون بودیم یه خانمی تو رو داد دست من بره دستشویی دیگه برنگشت.» معمولا توی فیلمها وقتی به یک نفر این خبر را میدهند، موسیقی کمرشکنی پخش میشود و مادر و پدر بچه را توی بغلشان میچلانند و خواهش میکنند ترکشان نکند، اما خب هیچ کجای زندگی من مثل فیلمها نیست و اگر هم باشد در حد مستند حیاتوحش واقعی و به دور از احساسات است. سرم را خاراندم و گفتم: «یعنی الان میگید برم دنبال پدر مادرم؟!» بابا سیم سشوار را جمع کرد و گفت: «دیگه طبیعیش اینه که تو الان احساساتی بشی بری دنبال اونا، بعدش بگی ولی زحمت منو اینا کشیدن، بعد از اونا حق این سالهای نبودنشون رو بگیری بیاری پیش اینا که ما باشیم.» قضیه داشت پیچیده میشد و مامان داد زد: «اکبر تو باز مسائل مالی رو با عاطفی قاطی کردی؟!» بابا آمد نزدیکم و گفت: «تو دلت نمیخواد با خانواده واقعیت آشنا بشی؟» زدم زیر گریه و گفتم: «نه دیگه. اونی که منو گذاشته پیش شما از شماها بیچارهتر بوده. میخوام چیکار؟!» بابا چشمکی بهم زد و کف دستهایش را به هم مالید و گفت: «ببین درسته تو بچه سر راهی هستی، ولی کدوم راه هم مهمه. ما فهمیدیم ایرانی نیستی.» مامان هم برگشت و توی چشمهایش برقی بود که میخواست پنهانش کند. جفتشان دستشان را انداختند گردنم و بابا گفت: «ببین ما اول میخواستیم امشب یه میز شام بچینیم، یه ویدیو درست کنیم از عکسهای بچگیت، مامانتم یه متن احساسی آماده کرده بود که برات بخونه و دست توی دستای هم بهت واقعیت رو بگیم و بدونی ما همیشه کنارتیم، ولی وقتی فهمیدیم تو برای کجایی همهاش کنسل شد. دیدیم تو باید به ما دلداری بدی. مارو ببخشی. باور کن نمیدونستیم با آیندهات داریم بازی میکنیم.» دستشان را از روی شانهام برداشتم و گفتم: «مگه مال کجام؟!» بابا نشست گوشهای و سیگارش را روشن کرد و گفت: «امارات!» اشکهایم را پاک کردم و گفتم: «امارات؟! نه من پیش شما میمونم. فکر نکنید اینجا و زیباییهاشو و شرافت مردمش و محبت پدر مادرمو میفروشم میرم اونجا... اونجا واسه من تموم شدهاس.» بابا اکبر چپچپ نگاهم کرد و به مامان گفت: «خانم توی اون تبلتت اخبار رو بخون.» مامان تبلتش را روشن کرد و گفت: «بله، بهترین پاسپورت جهان با ورودی ۱۴۷ کشور بدون ویزا مربوط به اماراته. من معذرت میخوام تو فرودگاه گرفتم بزرگت کردم! مارو ببخش باید میذاشتیمت لب جوبی چیزی توی همون دوبی. میخوایم برگردیم اونجا دوباره بذاریمت سر راه.» به هرحال من بابا اکبر و مامان را بخشیدم و الان هم برگشتم امارات و پشت در خانه پدر و مادر واقعیام با چمدان ایستادهام و با سنگ میزنم به پنجرهشان، اما هنوز در را باز نکردهاند.