شهروند| صبح جمعه است و از شلوغی و رفتوآمد سریع مسافران مترو خبری نیست، البته تعداد دستفروشها هم کم است و ایستگاههای مترو جمعه را در سکوتی خوشایند پشتسر میگذارند. وقتی دَر متروها باز میشود از همهمه و هجوم مسافران خبری نیست و مسافران هرازگاهی هم در عالم خود سیر میکنند و از سکوت داخل مترو لذت میبرند؛ اتفاقی که تنها نصیب مسافران روزهای تعطیل میشود، البته قاسم با صدای زیرش این سکوت را برای دقایقی به هم میزند و از بیحوصلگی مسافران متوجه میشود که آبنباتهایش خریداری ندارند. قدوقوارش به پسربچههای 7-6ساله میخورد، اما خودش میگوید 11سال دارد و کلاس پنجم است. دو برادر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر از خود دارد و همگی مدرسه میروند و تنها روزهای پنجشنبه و جمعه سر کار میروند تا کمکخرج پدر باشند. از پدرش که میپرسی، غرور خاصی را میتوان در چشمانش دید و با لبخندی به پهنای صورتش میگوید: «پدرم بنا است. کارش را خوب بلد است و هر کسی کار بنایی دارد نخستین کسی که به ذهنش میرسد پدر من است. خیلی خوب است پدر آدم حرفهای را بلد باشد چون میتواند به دوستانش پُزش را بدهد. بعضی وقتها با پدرم سر کار میروم، البته روزهایی که مدرسه نداشته باشم چون پدرم تأکید میکند نخستین و آخرین کار ما درس خواندن است و در این مورد خیلی سختگیر است.» قاسم و خواهر و برادرهایش این نصیحت پدر را به گوش دارند که تنها با درس خواندن، میتوانید برای خودتان کسی شوید. زیپ کاپشن کوتاهش را از سر شیطنت بالا و پایین میکشد.«این کاپشنم را مادرم برایم خرید. خودم قهوهای انتخاب کردم تا دیرتر کثیف شود و مادرم مجبور نشود زودبهزود بشوید. برادرهایم هم سرمهایاش را انتخاب کردند. گرم است و نمیگذارد سرما بخوریم.» قاسم به رسم پدر و پدربزرگهایش کار بیرون از خانه را برازنده زنان و دختران نمیداند و وقتی در مورد خواهر و مادرش میپرسی میگوید: «خواهرم مدرسه میرود و در خانه به مادرم کمک میکند و مادرم هم در خانه است. مگر زنها باید کار کنند؟» این سوال را با تعجب میپرسد و ادامه میدهد: «کار زنان در خانه است و بیرون از خانه کار کردن و پول درآوردن وظیفه مردان است.» قاسم و برادرهایش همه درآمدشان را به پدر میدهند اگرچه پدرشان گفته درآمدشان برای خودشان است.«پدرم میگوید هر درآمدی که دارید برای خودتان است، اما ما همه پولمان را میدهیم به پدرم چون بنا است و بعضی از روزها کار ندارد.» قاسم خاطرهای از هرات ندارد چون زمانی که زاروزندگی را جمع کردند تا راهی تهران شوند تنها سهسال داشت، اما برادرهایش چیزهایی از هرات برایش تعریف میکنند و خاطراتی که قاسم به یاد ندارد را از کودکیاش میگویند.«من سهسال بیشتر نداشتم که پدرم تصمیم گرفت بیاید تهران. مادرم راضی نبود چون تمام خانوادهاش افغانستان هستند و میدانست اگر بیاید تهران دیگر آنها را نخواهد دید، اما چون پدرم تصمیم گرفته بود او هم حرفی نزد و این شد که آمدیم تهران. من از آن روزها چیزی به یاد ندارم و همه خاطراتم به تهران برمیگردد.» عموی قاسم از آن دست افغانستانیهایی است که خیلی زود برای پیدا کردن کار آمد تهران و همینجا ماند و دوستان و آشنایان را ترغیب میکرد برای کار بیایند ایران. «پدرم در افغانستان کارگری میکرده و درآمد خوبی نداشته و عمویم از پدرم خواسته تا بیاییم تهران. پدرم میگوید: «سالهای اول که آمده بودیم کاروکاسبی خوب بود و از آمدنمان راضی بودیم، اما حالا کمی وضع فرق کرده و کاری هم نمیشود کرد.» بیشتر دوستان و فامیل قاسم در کهریزک زندگی میکنند وآنها هم آنجا هستند تا در کنار فامیل باشند. وقتی از او میپرسی کجای کهریزک میگوید: «ته ته کهریزک. خیلی دور است از آنجا سوار مترو میشوم و میآیم سرکار، البته تنها نمیآیم با برادرهایم میآیم. الان آنها در ایستگاه پانزده خرداد هستند و یکی دیگرشان در ایستگاه دروازه دولت. هر سه ما آبنبات میفروشیم. البته قبلا آدامس و دستمال کاغذی هم فروختهایم. میرویم بازار و هر سه یک جنس میخریم و میآوریم میفروشیم و باز میرویم بازار و جنس دیگری میآوریم. هر چیزی که خوب فروش برود، میآوریم.» قاسم وقتی در مورد کاروکاسبی خود و برادرهایش حرف میزند با انگشتان کوچکش بازی میکند.«قرار نیست همیشه در مترو جنس بفروشیم. من میخواهم پلیس شوم و آدمهای خلافکار را بگیرم. پلیس باهوش و زرنگ مثل همانها که در فیلمها میبینیم. پلیسهایی که همه از آنها میترسند. برادر بزرگم خیلی خوب فوتبال بازی میکند و میخواهد در آینده فوتبالیست شود و با فوتبالیستهای معروف بازی کند. یکی از برادرهایم هم دوست دارد آتشنشان شود و جان بچهها و مادرهایی که در آتش گیرافتادهاند را نجات بدهد. او خیلی نترس است و میتواند آتشنشان خوبی شود.»