امیرهاتفینیا روزنامهنگار
این روزها مدام از درگذشتگان نوشتهام. آدمها انگار کمطاقت شدهاند؛ زوری برای ماندن نمیزنند؛ با دهنکجی به دنیا و متعلقاتش، لباس میپوشند و خداحافظی میکنند.
اصلا فکرش را هم نمیکردم «باباپیکاسو» قصد رفتن کرده باشد. او عاشق زندگی بود. نوشیدنِ یک پِپسی در گرمای جزیره هرمز را دوست داشت. راحت گرفته بود. خانهاش به تازگی بازسازی شده بود و این برایش «همه چیز» بود. او این خانه را با چشمهایی از همیشه بیناتر میدید؛ چشمهایی که زندگیکردن را دوست میداشت.
«باباپیکاسو» تخیل مهربانانهای داشت. او با همین ذهن و خیال، رنجها و آیینها را بر دیوارِ خانهاش به تصویر میکشید. «باباپیکاسو» راوی درد بر سیمانهای سفیدِ خانهاش بود؛ دیوارهایی که حالا قصه آدمها و جزیرهاند. محسن با دیوارهای خانه کوچکش حرف میزد. دیوارها صدای محسن را میشنیدند؛ همانطور که محسن صدای دیوارها را میشنید.
«باباپیکاسو» جزو نقاشان خود آموختهای است که بدون آموزش و کلاس پیش رفتهاند و میتوانند با یک قلم روی سطحهای مختلف با مردم ارتباط بگیرند. آنقدر که حالا کنار تمام جاذبههای طبیعی و شگفت انگیزِ هرمز نام و خانه «محسن اسلامی» بهعنوان یکی از جاذبههای جزیره دیده میشود. اما دریغ که دیگر خودِ محسن نیست تا با هیجان و علاقه روی طرحهای خانهاش توضیح بدهد:
«اینی که میبینید در 14سالگی شروع به کار کردم.»
«اینی که میبینید در 19سالگی ازدواج کردم.»
«اونی که میبینید عروسیِ خودمه.»
«اینم مال کمپه؛ زمانی که دنبال چیزهای بد افتاده بودم.»
«اینم که میبینید محیط معتادهاس.»
«اینم که میبینید وارد جبهه شدم.»
«اینم پسرِ بی تربیتیه که به یک دختر شماره میده.»
محسن رفت؛ اما خانه پُر از نقاشی و قصهاش هست. هوای این خانه را داشته باشیم. بدرود «باباپیکاسو».