شماره ۱۵۸۶ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۱۲ دي
صفحه را ببند
انتقام زندگی را از خودش گرفت


شهروند| میانه‌‌قامت است با چشمانی عسلی و پوستی که روزگاری قبل از سختی‌ها سفید بود و حالا ‏خط‌وخطوط‌ها طوری احاطه‌اش کرده‌اند که دیگر نشانی از آن سفیدی نمی‌توان یافت. همه این خطوط ‏تک‌ به تک نشانی از تجربه و پختگی او دارند، اگرچه تارهای سفید میان موهایش هم روایت زندگی سختی که ‏بر او گذشته را دارند. از او می‌خواهم قصه زندگی‌اش را تعریف کند اما اشکی به گوشه چشمش می‌آید و ‏می‌گوید:  «بگذار قصه شیمایم را تعریف کنم.» شیما فرزند اول سیما بود و تنها غمی که سیما نتوانست زیر آن ‏کمر راست کند، غم «شیما» بود. شیما بعد از خود یک خواهر و دو برادر دارد که حالا هرکدام در گوشه‌ای از ‏این شهر شلوغ با زندگی‌ای که برای خود دست‌وپا کرده‌اند، کلنجار می‌روند. سیما تمام خشم و هیجانش را در ‏ورزش تخلیه می‌کرد و برای همین هرکسی که او را می‌شناخت، او را دختری آرام و صبور می‌یافت. پدر از همان ‏جوانی و ابتدای زندگی آلوده انواع موادمخدرها بود و برای همین هیچ‌گاه نتوانسته بود نقش پدری را ایفا کند ‏و تنها خاطره‌ای که بچه‌ها و سیما از او دارند، نشئگی و خماری و دادوفریادها و کتک‌کاری‌هایش است و ‏بس:  «از همان روزهای ابتدای زندگی‌مشترک‌مان متوجه اعتیاد همسرم شدم و چاره‌ای نبود جز تاب‌آوردن. ‏همیشه تأمین مخارج زندگی با من بود و در بیشتر مواقع مجبور بودم هزینه اعتیاد همسرم را هم تأمین کنم، ‏اما با این حال همیشه فحش، دادوفریاد و کتک نصیبم می‌شد. من مرگ شیما و زندگی ناکام بچه‌هایم را از ‏چشم همسرم می‌بینم و برای همین هیچ‌وقت نمی‌بخشمش.» «شیما» به کاراته علاقه‌مند بود و برای همین ‏در 14سالگی توانسته بود خیلی خوب در این ورزش پیشرفت کند، اما هیچ‌گاه این ورزش به دردش نخورد. ‏شیما در میان بچه‌های خانواده از همه آرام‌تر و صبورتر به نظر می‌رسید و با این‌که کاراته‌کای خوبی بود ‏هیچ‌وقت شر و شوری در خانه یا مدرسه به‌ پا نمی‌کرد و مادر و مدیران و معاونان مدرسه از او راضی ‏بودند:  «کاش شیما هم مثل بچه‌های دیگرم سروصدا می‌کرد، گریه می‌کرد، اعتراض داشت و فریاد می‌زد و همه ‏دردهایش را در خودش نمی‌ریخت.» شیما هیچ‌وقت نتوانست مانند هم‌سن‌وسال‌هایش دیپلم بگیرد با این‌که از شاگردان خوب مدرسه بود: «شیما تمام خشم فروخورده‌اش را به یکباره روی سر خود خراب ‏کرد و از میان خواستگاران خوبی که داشت فردی را انتخاب کرد تا سرنوشتش همچون مادر بخت‌سوخته‌اش ‏رقم بخورد. شیما خواستگاران خوبی داشت، اما همیشه یک‌جواب داشت: با این پدر من نمی‌توانم عروس چنین ‏خانواده‌ای باشم. درنهایت او عروس مردی شد که به شیشه اعتیاد داشت.» مادر شیما با ازدواجش موافق نبود، ‏اما شیما مادر را تهدید به خودکشی می‌کند تا در 16سالگی راهی خانه بخت شود و آرزوهایش را آن‌جا دنبال ‏کند. اما سرنوشت چیز دیگری برای او رقم زده بود و بعد از دوسال زندگی به طلاقش منجر شد: «شیما در ‏دوران زندگی مشترکش چند‌باری دست‌ به خودکشی زده بود اما همگی ناموفق. بعد از طلاقش چون از ‏تصمیمش خجالت‌زده بود به خانه خواهرش رفت. در آن دوران هم چندباری دست به خودکشی زد و بعد از ‏آن تحت نظر روانشناس قرار گرفت به‌طوری که هفته‌ای دو، سه‌بار برای مشاوره به کلینیک می‌رفت و به مرور ‏زمان ما نشانه‌های بهبود را در او می‌دیدیم چون به این فکر افتاده بود که خانه‌ای برای خودش اجاره کند و سرکار ‏برود. برای همین خانه‌ای نزدیکی خانه خواهرش اجاره کرد و شروع به کار کردن کرد. به نظر دختر شادی ‏می‌آمد و کم‌کم وسایل خانه‌اش را تکمیل ‌کرد و همه ما از این وضع خوشحال بودیم تا این‌که خواهرش ‏گفت شیما خواستگاری از خانواده آبرومند دارد، وضع مالی‌اش هم خوب است.» مادر شیما به این فکر ‏می‌کرد که دخترش در 20سالگی برای همیشه سختی‌های زندگی را پشت‌سر گذاشته و می‌تواند زندگی ‏خوبی را برای خودش رقم بزند.«او 20سال بیشتر نداشت و راه درازی پیش‌روی خودش می‌دید و می‌توانست ‏تمام سختی‌ها و تلخی‌های سال‌های گذشته را فراموش کند.» شیما به خواستگار جدید جواب مثبت داد، آنها ‏با هم نامزد ‌شدند. در شرایطی که آنها برای زندگی جدیدشان تلاش می‌کردند، نمی‌دانستند سرنوشت چیز ‏دیگری برایشان پنهان کرده:  «دو روز بیشتر به مراسم ازدواج شیما و همسرش نمانده بود و همه ما در تدارک ‏آماده شدن برای ازدواجشان بودیم که ورق برگشت و سیاهی همه‌جا را گرفت. دو روز مانده به ازدواج شیما، ‏خواهرش به خانه او سر می‌زند تا اگر کاری از دستش برمی‌آید انجام دهد، اما شیما را نقش بر زمین می‌بیند و ‏در نخستین فرصت او را به بیمارستان می‌رساند، اما این‌بار تلاش پزشکان جواب نمی‌دهد و شیما برای همیشه به ‏خواب می‌رود.» این بار خودکشی شیما، نتیجه داد و او انتقام زندگی را از خودش گرفت.


تعداد بازدید :  261