شهروند| میانهقامت است با چشمانی عسلی و پوستی که روزگاری قبل از سختیها سفید بود و حالا خطوخطوطها طوری احاطهاش کردهاند که دیگر نشانی از آن سفیدی نمیتوان یافت. همه این خطوط تک به تک نشانی از تجربه و پختگی او دارند، اگرچه تارهای سفید میان موهایش هم روایت زندگی سختی که بر او گذشته را دارند. از او میخواهم قصه زندگیاش را تعریف کند اما اشکی به گوشه چشمش میآید و میگوید: «بگذار قصه شیمایم را تعریف کنم.» شیما فرزند اول سیما بود و تنها غمی که سیما نتوانست زیر آن کمر راست کند، غم «شیما» بود. شیما بعد از خود یک خواهر و دو برادر دارد که حالا هرکدام در گوشهای از این شهر شلوغ با زندگیای که برای خود دستوپا کردهاند، کلنجار میروند. سیما تمام خشم و هیجانش را در ورزش تخلیه میکرد و برای همین هرکسی که او را میشناخت، او را دختری آرام و صبور مییافت. پدر از همان جوانی و ابتدای زندگی آلوده انواع موادمخدرها بود و برای همین هیچگاه نتوانسته بود نقش پدری را ایفا کند و تنها خاطرهای که بچهها و سیما از او دارند، نشئگی و خماری و دادوفریادها و کتککاریهایش است و بس: «از همان روزهای ابتدای زندگیمشترکمان متوجه اعتیاد همسرم شدم و چارهای نبود جز تابآوردن. همیشه تأمین مخارج زندگی با من بود و در بیشتر مواقع مجبور بودم هزینه اعتیاد همسرم را هم تأمین کنم، اما با این حال همیشه فحش، دادوفریاد و کتک نصیبم میشد. من مرگ شیما و زندگی ناکام بچههایم را از چشم همسرم میبینم و برای همین هیچوقت نمیبخشمش.» «شیما» به کاراته علاقهمند بود و برای همین در 14سالگی توانسته بود خیلی خوب در این ورزش پیشرفت کند، اما هیچگاه این ورزش به دردش نخورد. شیما در میان بچههای خانواده از همه آرامتر و صبورتر به نظر میرسید و با اینکه کاراتهکای خوبی بود هیچوقت شر و شوری در خانه یا مدرسه به پا نمیکرد و مادر و مدیران و معاونان مدرسه از او راضی بودند: «کاش شیما هم مثل بچههای دیگرم سروصدا میکرد، گریه میکرد، اعتراض داشت و فریاد میزد و همه دردهایش را در خودش نمیریخت.» شیما هیچوقت نتوانست مانند همسنوسالهایش دیپلم بگیرد با اینکه از شاگردان خوب مدرسه بود: «شیما تمام خشم فروخوردهاش را به یکباره روی سر خود خراب کرد و از میان خواستگاران خوبی که داشت فردی را انتخاب کرد تا سرنوشتش همچون مادر بختسوختهاش رقم بخورد. شیما خواستگاران خوبی داشت، اما همیشه یکجواب داشت: با این پدر من نمیتوانم عروس چنین خانوادهای باشم. درنهایت او عروس مردی شد که به شیشه اعتیاد داشت.» مادر شیما با ازدواجش موافق نبود، اما شیما مادر را تهدید به خودکشی میکند تا در 16سالگی راهی خانه بخت شود و آرزوهایش را آنجا دنبال کند. اما سرنوشت چیز دیگری برای او رقم زده بود و بعد از دوسال زندگی به طلاقش منجر شد: «شیما در دوران زندگی مشترکش چندباری دست به خودکشی زده بود اما همگی ناموفق. بعد از طلاقش چون از تصمیمش خجالتزده بود به خانه خواهرش رفت. در آن دوران هم چندباری دست به خودکشی زد و بعد از آن تحت نظر روانشناس قرار گرفت بهطوری که هفتهای دو، سهبار برای مشاوره به کلینیک میرفت و به مرور زمان ما نشانههای بهبود را در او میدیدیم چون به این فکر افتاده بود که خانهای برای خودش اجاره کند و سرکار برود. برای همین خانهای نزدیکی خانه خواهرش اجاره کرد و شروع به کار کردن کرد. به نظر دختر شادی میآمد و کمکم وسایل خانهاش را تکمیل کرد و همه ما از این وضع خوشحال بودیم تا اینکه خواهرش گفت شیما خواستگاری از خانواده آبرومند دارد، وضع مالیاش هم خوب است.» مادر شیما به این فکر میکرد که دخترش در 20سالگی برای همیشه سختیهای زندگی را پشتسر گذاشته و میتواند زندگی خوبی را برای خودش رقم بزند.«او 20سال بیشتر نداشت و راه درازی پیشروی خودش میدید و میتوانست تمام سختیها و تلخیهای سالهای گذشته را فراموش کند.» شیما به خواستگار جدید جواب مثبت داد، آنها با هم نامزد شدند. در شرایطی که آنها برای زندگی جدیدشان تلاش میکردند، نمیدانستند سرنوشت چیز دیگری برایشان پنهان کرده: «دو روز بیشتر به مراسم ازدواج شیما و همسرش نمانده بود و همه ما در تدارک آماده شدن برای ازدواجشان بودیم که ورق برگشت و سیاهی همهجا را گرفت. دو روز مانده به ازدواج شیما، خواهرش به خانه او سر میزند تا اگر کاری از دستش برمیآید انجام دهد، اما شیما را نقش بر زمین میبیند و در نخستین فرصت او را به بیمارستان میرساند، اما اینبار تلاش پزشکان جواب نمیدهد و شیما برای همیشه به خواب میرود.» این بار خودکشی شیما، نتیجه داد و او انتقام زندگی را از خودش گرفت.