شماره ۱۵۸۷ | ۱۳۹۷ پنج شنبه ۱۳ دي
صفحه را ببند
‏«از سرد و گرم روزگار»‏

شهروند| تاریخ شناسنامه‌اش از 19ساله شدنش می‌گوید، اما چهره‌اش روایت از مرد پخته‌ای دارد که گرم ‏و سرد روزگار را چشیده و باتجربه شده است. همیشه لبخند به چهره دارد و هر بار که در آسانسور یا لابی ‏دیده می‌شود لبخند محوی میهمان لبانش است یا گوشه‌ای سرگرم گوشی‌ تلفنش است. ناصر چهر‌ه‌ای کاملا ‏ایرانی دارد و به سختی می‌توان متوجه شد مهاجری است از افغانستان.«از تمام دنیا کسی برایم نمانده و در ‏این دنیای بزرگ تنها خودم هستم و بس. 19سال بیشتر ندارم اما به اندازه مردی 50ساله سختی کشیده‌ام و ‏برای همین است که چهر‌ه‌ام نشان از مرد پخته‌ای دارد. در افغانستان به‌دنیا آمدم. در یکی از روستاها، اما ‏قصه زندگی‌ام به سادگی زندگی یک فرد روستایی نیست.» ناصر در روستای کوچکی در افغانستان به دنیا ‏می‌آید؛ خانواده‌ای که ناصر می‌شود عضو کوچک آن. «ما سه برادر بودیم  و من فرزند کوچک خانواده بودم. پدرم ‏کشاورزی می‌کرد و مادرم کارهای خانه را انجام می‌داد و برادرهایم بزرگ بودند و در مزرعه پدرم و دیگر ‏هم‌روستایی‌هایمان کار می‌کردند تا مخارج زندگی‌مان تأمین شود.» زندگی ناصر و خانواده‌اش هم مثل هزاران ‏هزار افغانستانی دیگر تحت‌تاثیر قرار گرفت و می‌توان گفت حضور طالبان در افغانستان مسیر سرنوشت آنها را ‏تغییر داد.«مثل تمام روزها از خواب بیدار و مشغول کارهای خودمان شدیم. من و مادرم منتظر بودیم تا پدر و برادرهایم از مزرعه به خانه برگردند، اما آن روز مثل همیشه نبود و از همان روز سرنوشت ‏تصمیم گرفت چهره جدیدی از خود برایمان به نمایش بگذارد.» ناصر که 7سال بیشتر نداشت با مادر در خانه ‏بود که دید مردی سراسیمه به سمت خانه آنها می‌آید. دیدن چهره برافروخته مرد نشان از خبر خوبی ‏نمی‌داد. مرد به خانه می‌رسد و بعداز چند لحظه شیون و فریاد مادر بالا می‌گیرد. ناصر هم‌صدا با مادر گریه ‏می‌کند بی‌آنکه بداند دلیل شیون مادر چیست.«نیروهای طالبان درحال گذر از مزرعه شروع به آزار و اذیت ‏برادر ناصر می‌کنند و پدر سعی می‌کند مانع این کار شود و نتیجه مرگ پدر و برادر می‌شود.«هیچ‌وقت آن ‏صحنه از جلو چشمم کنار نمی‌رود. کافی است لحظه‌ای چشم بر هم بزنم تا آن لحظه و آن ناباوری جلوی ‏چشمانم نقش ببندد. بعد از همه این سال‌ها هنوز با به ‌یادآوری آن روز تمام وجودم می‌لرزد.» ناصر به همراه ‏مادر و هم‌روستایی‌هایشان وقتی به زمین کشاورزی‌شان می‌رسند پدر و برادر را غرق در خون می‌بینند. دو ‏جسدی که سر از تنشان جدا شده و کنار هم دراز کشیده بودند. برادر دیگر ناصر هم قربانی خودخواهی و ‏زورگویی طالبان می‌شود. «برادرم 14سال بیشتر نداشت که در سلمانی در اثر بگومگو با یکی از افراد طالبان ‏جانش را از دست می‌دهد؛ اتفاقی که مادر را برای همیشه زمینگیر کرد و هیچ‌گاه نتوانست کمر زیر این غم ‏راست کند.«همه این اتفاقات طی یک‌سال‌ونیم افتاد و از آن خانواده که دلخوشی‌شان با هم بود؛ من ماندم و ‏مادرم. بعد از مرگ برادرها و پدرم؛ مادرم نمی‌گذاشت لحظه‌ای از مقابل چشمانش دور شوم و گاهی اوقات ‏شب‌ها هراسان از خواب بیدار می‌شد و نامم را فریاد می‌زد و با دیدنم آرام می‌گرفت و به خواب می‌رفت. بعضی ‏شب‌ها هم تا صبح بالای سرم می‌نشست تا مطمئن شود نفس می‌کشم.» مادر ناصر از گریه زیاد بینایی‌اش را ‏از دست می‌دهد و شبی بر اثر تمام دردهایی که تحمل می‌کرد قلبش تاب نیاورد و ایستاد. «زمانی که مادرم ‏صبح روز بعد را ندید من 11سال بیشتر نداشتم و باور نمی‌کردم در دنیای به این بزرگی تنها مانده‌ام. دوران ‏بدی بود. گنگ بودم نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. بی‌اختیار اشک می‌ریختم و کارم این شده بود که سر خاک ‏عزیزانم بروم و با آنها حرف بزنم.» عموی ناصر که شرایط را این گونه می‌بیند ناصر را به همراه پسرش راهی ‏تهران می‌کند به این امید که با کار و زندگی در ایران روزهای تلخ گذشته را فراموش کند. ناصر ابتدا در ‏ساختمانی نیمه‌کاره به همراه پسرعمویش مشغول به‌کار می‌شود، اما بعد از مدتی پسرعمویش راهی مشهد ‏می‌شود تا آن‌جا کار کند و با تمام اصرارهای پسرعمویش ناصر در تهران می‌ماند و هر بار در ساختمانی ‏مشغول به کارگری می‌شود. «کار کردن دوای درد من بود. با کسی حرف نمی‌زدم و  فقط کار می‌کردم و کار. ‏بعضی شب‌ها که بی‌خواب می‌شدم هم کار می‌کردم تا فکرم من را به روزهای تلخ زندگی‌ام نبرد.» ناصر بعد از ‏مدتی کار در ساختمان‌های مختلف در موارد مختلف تجربه‌ای کسب می‌کند و همراه یکی از بناها که کار ‏ساخت یک برج به او شده بود راهی می‌شود و کار را شروع می‌کند و بعد از ساخت آن همان‌جا می‌ماند و ‏کارهای ریزودرشت برج را به عهده می‌گیرد.«خدا را شکر بعد از سال‌ها آوارگی حالا این‌جا هستم. هیچ آرزویی ‏ندارم جز این‌که کاش خانواده‌ام بودند.» ‏
‏ ‏


تعداد بازدید :  427