شماره ۱۵۸۸ | ۱۳۹۷ شنبه ۱۵ دي
صفحه را ببند
آزادراه

نفس کشیدن دیگران را چک کنید!
| شهاب نبوی| زمستان که می‌رسید و هوا سرد می‌شد، بزرگترین دغدغه من توی خانه این بود که روزی دویست و بیست بار لوله بخاری را چک کنم که یک وقت از جایش در نیامده باشد که زبانم لال گوربه‌گور شویم. این عادت چک کردن برای زنده ماندن، از همان کودکی در وجود من موج می‌زد. بار اول زمانی فهمیدم دچار این بیماری هستم که یک شب وقتی همه خواب بودند و من طبق معمول بالای سر یک به یک‌شان می‌رفتم تا نفس کشیدن‌شان را چک کنم، متوجه شدم که شوهر خاله‌ام که آن شب مهمان ما بودند، دیگر نفس نمی‌کشد. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که بهش تنفس مصنوعی بدهم. شروع به این کار کردم که پدرم بیدار شد و با صحنه عجیبی مواجه شد.‌ شوهرخاله را از مرگ نجات دادم اما رابطه‌مان با خانواده خاله برای همیشه قطع شد. بعدها دیگر از این روش استفاده نکردم و هروقت می‌دیدم کسی نفس نمی‌کشد، با لگد به چند نقطه حساسش ضربه می‌زدم. اصولا طرف اگر واقعا مُردنی نبود، بعد از اصابت این ضربات به نقاط مختلفش زنده می‌شد و قضیه مرگ منتفی می‌شد. بعدها این حالت که متخصصین مغرض و مساله‌دار از آن به عنوان اختلال وسواس یاد می‌کنند باعث شد که توی خانه و خانواده من را دیوانه خطاب و سعی کنند حتی‌المقدور جای خوابم را از دیگر اعضای خانواده جدا کنند. اینطور بود که در شب‌های بهار و تابستان جای من را روی پشت‌بام می‌انداختند. روی پشت‌بام یکی دو شب را با بی‌قراری پشت سر گذاشتم؛ تا این که با گربه‌های روی پشت‌بام آشنا شدم. گربه‌ها موجوداتی هستند که خیلی بد می‌خوابند و آدم هر لحظه احساس می‌کند که آن‌ها دیگر نفس نمی‌کشند. شب‌های اول بسیار در مقابل تنفس دهان به دهان، مقاومت می‌کردند؛ اما بعدها که متوجه شدند نیتم خیر است دیگر چیزی بهم نگفتند. اما پرنده‌ها، پرنده‌های لعنتی هرگز عقل و شعورشان به عقل و شعور گربه‌ها نمی‌رسید و هرزمان خواستم بهشان نزدیک شوم، اسکول‌وار شروع به پرواز کردند و در افق محو شدند.‌ در شب‌های پشت‌بام خوابی، من قید خانواده را نزده بودم و بارها تلاش کردم که خودم را به داخل خانه برسانم از مرگ نجات‌شان دهم. یک بار از ارتفاع افتادم و پایم شکست. یکبار هم موفق شدم وارد خانه شوم، که ای‌کاش هیچوقت موفق نشده بودم. در شب‌های سرد زمستانی هم توی اتاق راهم می‌دادند اما دستم را محکم به تخت می‌بستند تا نتوانم جُم بخورم. یکی دو بار موفق به پاره کردن این زنجیرهای اسارت شدم اما قبل از هر عکس‌العملی خیلی سریع بازداشتم کردند. بعدها دکتر در جلسات روان درمانی بسیاری که روی من انجام داد، به این نتیجه رسید که من یک احمق دیوانه هستم و کسی با این حجم از وسواس و دیوانگی، نباید ول‌ول توی جامعه بچرخد و وجود من برای همه زیان‌آور است. این نظریه را وقتی با قاطعیت داد که چایی پرید توی گلویش و من حدود چهل و پنج دقیقه به روش‌های مختلف سعی کردم به زندگی داغونی که داشت برگردانمش. در تیمارستان بهترین روزهای عمرم را سپری می‌کردم. گروهی بودیم با وجوه مشترک بسیار. صبح تا شب مراقب هم بودیم که یک وقت نفس کشیدن‌مان قطع نشود. در همین روزها بود که خبر دادند پدرم فوت کرده. خواب به خواب رفته بود. دکتر گفته بود اگر چند دقیقه زودتر می‌فهمیدید، زنده می‌ماند.


تعداد بازدید :  279