شماره ۱۵۹۶ | ۱۳۹۷ دوشنبه ۲۴ دي
صفحه را ببند
درباره خالق «چشم تر» از زبان خودش
خبررسان چشم‌انتظاران

شهروند| من بهجت افراز ‌سال ۱۳۱۲ در شهرستان جهرم در یک خانواده متدین متولد شدم، در چهار سالگی به مکتب‌خانه رفتم و قرآن را فراگرفتم و در شش سالگی خواندن قرآن را به پایان رساندم. پس از آن در تنها دبستان شهر جهرم ثبت نام کردم و تا ششم ابتدایی را در همان دبستان و در میان دختران و پسران آن مدرسه نفر اول شدم. در آن زمان در شهر ما دبیرستانی نبود تا ادامه تحصیل دهم؛ این بود که در خانه به امورات منزل می‌رسیدم و کمک‌دست مادرم در کارهای روزانه بودم. وقتی نفر اول مدرسه شدم، به من اجازه تدریس داده شد. بعد هم رسما استخدام شدم؛ یعنی با مدرک ششم ابتدایی معلم ششم ابتدایی هم بودم. معلم موفقی هم بودم؛ با وجودی که امتحانات نهایی برگزار می‌شد و سوالات و بازرسان از شهر شیراز می‌آمدند، صددرصد قبولی شاگردانم را داشتم. دو سال دوره مقدماتی تربیت معلم را هم طی کردم و با معدل خیلی خوبی قبول شدم و به‌ عنوان نخستین  دختر دیپلم‌دار جهرم شناخته شدم. با آن سن کم مدتی مدیر مدرسه‌ای شدم که ششصد دانش‌آموز داشت؛ ۲۱-۲۲ ساله بودم.     من مدیر مدرسه‌ای شدم که معلم خودم هم در آن‌جا تدریس می‌کرد و ۹‌ سال به همین منوال گذشت و بعد به شیراز منتقل شدم. در سال ۱۳۵۰ در کنکور شرکت کردم و در ۴ دانشگاه پذیرفته شدم و در رشته زبان عربی دانشگاه علامه طباطبایی فعلی که آن زمان دانشگاه ترجمه نام داشت، با رتبه اول پذیرفته شدم. صبح‌ها دانشگاه می‌رفتم و بعدازظهرها هم تدریس داشتم که لیسانسم را در سال ۱۳۵۴ گرفتم.
انقلاب و حضور در مبارزات
 من به همراه همسرم در تمام لحظات انقلاب حضور و شرکت داشتم. ایشان هم فرد مومن و متقی و فرد عاشق امام و انقلاب بودند. زمانی که من تدریس داشتم به مدرسه رفاه هم رفت‌وآمد داشتم. خواهرم مدیر مدرسه رفاه بود و خودم هم در آن مدرسه تدریس داشتم. خواهر کوچکترم دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران با رتبه اول بود؛ او در ۱۶سالگی وارد دانشگاه شده بود. زمانی که در سال ۱۳۵۳ فارغ‌التحصیل شد، روزنامه‌ها به ‌عنوان جوان‌ترین پزشک ایران با او مصاحبه کردند.
زمانی که انقلاب شد از سوی آموزش‌وپرورش از ما خواستند که کار اجرایی انجام دهیم. در مهرشهر کرج محوطه وسیعی بود که متعلق به شمس پهلوی بود؛ دو ساختمان در آن ساخته بودند و بدون هیچ حفاظ و دیواری. افرادی هم که در آن منطقه ساکن بودند، خانه‌های‌شان به سبک ویلاهای اروپایی دیواری نداشت و نرده‌کشی شده بود. مدرسه هم نرده و دیواری نداشت. من مدرسه را ندیده بودم اما قبول کردم که کارم را شروع کنم و آستین همت بالا زدم تا کاستی‌ها جبران شود.
با شروع جنگ مدرسه ما مرکز کمک‌رسانی به جبهه شده بود. اولیای مدرسه از طبقه مرفه بودند؛ من از آنها می‌خواستم که هر چه در توان دارند برای کمک‌رسانی به جبهه بیاورند؛ مربا می‌پختیم، شربت درست می‌کردیم و... مقداری کاموا هم خریداری کردیم و از مادران دانش‌آموزان خواستیم تا دستکش، شال، کلاه و جوراب برای جبهه ببافند. وقتی هم که تعداد هدایا زیاد می‌شد با ستاد کمک‌رسانی به جبهه‌ها تماس می‌گرفتیم تا وسایل را به جبهه‌ها اعزام کنند.  در سال۱۳۶۱  که من بازنشسته شدم، ۶۵ هزار تومان برای کمک به جبهه در حساب مدرسه بود که به مدیر بعدی تحویل دادم.
آغاز همکاری با جمعیت هلال احمر
از طرف سفیر ایران در دهلی نو با من تماس گرفتند و گفتند یک‌سری کارهای محرمانه است که باید انجام شود و نیاز به یک فرد معتمدی است که این کارها را انجام دهد؛ شما به همراه همسر و فرزندان‌تان به این‌جا بیایید. من یک ‌سال به‌ طور افتخاری و بدون حقوق در آن‌جا مشغول به فعالیت شدم. آن‌جا مدرسه ایرانی وجود نداشت و برای این‌که فرزندانم از تحصیل محروم نشوند به ایران برگشتیم. وقتی به ایران آمدم یک روز در دفتر آقای وحید دستجردی که ایشان آن زمان رئیس جمعیت هلال ‌احمر بودند، بودیم که آقایی  آن‌جا بود. آقای دکتر وحید به آن آقا رو کردند و گفتند خانم افراز همان کسی است که شما به دنبالش بودید. من پرسیدم موضوع چیست؟ گفتند کار اسرا و مفقودین جنگ بر عهده صلیب ‌سرخ و جمعیت هلال ‌احمر است. و این کارها بر عهده آقای صدر (پسر امام موسی صدر) است که ایشان هم نیاز به همکاری خانمی باتجربه  دارند که کار اطلاع‌رسانی به خانواده اسرا و مفقودین را انجام دهد. گفتم آقای صدر الان آخرین روزهای ماه رمضان است، صبر کنید ماه رمضان تمام شود تا من بتوانم کارم را شروع کنم. آقای صدر خیلی استقبال کردند و آمدن من به آن‌جا همانا و ۱۸سال من در این کار مشغول به خدمت شدم. در جبهه اگر کسی مفقود می‌شد، خانواده او گواهی از نیروی اعزام‌کننده می‌آورد که فرزند ما مفقود شده ما هم فرم‌هایی داشتیم که خانواده باید آن را پر می‌کرد. بعد آن به انگلیسی ترجمه می‌شد و برای صلیب‌سرخ فرستاده می‌شد. همان‌طور که می‌دانید در هر جنگی صلیب‌ سرخ در پایتخت هر کشوری دفتری دایر می‌کند؛ بنابراین صلیب ‌سرخ بین‌الملل در تهران هم دفتر داشت. ما این نامه‌ها را برای آنها می‌فرستادیم و آنها هم آن را به ژنو می‌فرستادند. آنها در بغداد هم دفتر داشتند آنها هم نامه‌ها را پیگیری می‌کردند که این فرد در کجای عراق هست. اگر صدام اجازه می‌داد که بروند و بازدید کنند، می‌رفتند بازدید می‌کردند و نام او را ثبت می‌کردند. یک شماره اسارت به آنها می‌دادند آنها هم به خانواده‌های‌شان نامه می‌نوشتند و دو کارت اسارت پر می‌کردند و دوباره این نامه‌ها به ژنو و از آن‌جا به صلیب‌ سرخ تهران فرستاده می‌شد و آنها هم به دست ما می‌رساندند و ما هم به خانواده‌های‌شان اطلاع می‌دادیم که فرزندتان مفقود نیست، بلکه اسیر و زنده است و این همه نامه‌ای که برای شما فرستاده است. 6‌میلیون  نامه در مدت ۱۰‌سال اسارت دریافت و مبادله کردیم. وقتی عکس‌ها و نامه‌ها و خبر اسارت فرزندان کشورمان می‌آمد، حس بسیار خوبی داشتیم. به خانواده‌ها خبر می‌دادیم که آنها بسیار خوشحال می‌شدند و خدا را شکر می‌کردند و گاهی در همان اتاق کار ما به سجده می‌افتادند و خدا را شکر می‌کردند. ما در این مدت اشک‌ها، شیون‌ها، لبخندها، صبرها  و آرامش‌های بسیاری دیدیم و تجربه کردیم.
 خاطره‌ها
  در جنگ افرادی شهید اعلام شده بودند و خانواده‌های‌شان مجلس ختم هم گرفته بودند و سنگ مزاری نمادین هم برای آنها تهیه کرده بودند. زمانی که لیست اسرا را که از عراق می‌آمد، می‌دیدیم که اسم ایشان هم جزو اسرا است، به خانواده‌ها خبر می‌دادیم و به آنها تبریک می‌گفتیم که فرزندتان یا همسرتان اسیر هستند. این صحنه‌ها بسیار شادی‌آفرین بود. خانواده‌هایی هم بودند که فرزند کوچک داشتند و بهانه پدر را می‌گرفتند. یک روز خانمی آمد که دست دختر سه ساله‌ای را گرفته بود و می‌گفت که چند روز پیش خواب همسرم را دیدم و صبح برای دخترم تعریف کردم. صبح او را به مهد کودک بردم. شب دخترم آمد و گفت می‌خواهم امشب کنار شما بخوابم. وقتی علتش را پرسیدم، گفت:   «وقتی امشب پدرم به خواب شما می‌آید، من هم او را ببینم!» گفتم اشکالی ندارد. نگاه کردم دیدم چیزهای کوچکی در جیب لباسش است. گفتم اینها چیست؟ گفت: «امروز که مهد کودک رفتم شکلات دادند، من آنها را نخوردم تا امشب که بابا را در خواب دیدم، اینها را به او بدهم.»


تعداد بازدید :  247