چاهکنی که ته چاه جان داد | داود نجفی| همیشه دوست داشتم یک موقعیتی پیش بیاید و من بتوانم دختر مورد علاقهام را از چنگال اراذل نجات بدم و بعد با هم ازدواج کنیم. برای همین همیشه شناسنامه در جیب، تو محلههای بالای شهر بودم. بالاخره یک روز نقشهام جواب داد و چندتا اراذل مزاحم یک دختر پولدارِ زیبا شدند. عربدهکشان سمتشان رفتم و در عین ناباوری همهشان را کتک زدم. دختر پیاده شد و دستمال دستدوزش را به من داد. گفتم: «ولی من که زخمی نشدم!» دستمال را انداخت روی پاهام و گفت: «اینا رسم و رسوماتشه، منم خودم خوشم نمیاد.» همانجا ازش خواستگاری کردم؛ وقتی قبول کرد دونفری به محضر رفتیم. از محضر که بیرون آمدیم، مهسا گفت: «خب، بریم من ماشین مردمو پس بدم.» گفتم: «مگه ماشین خودت نیس؟» گفت: «راسشو بخوایی نه؛ من از بچگی آرزوی یک شوهر پولدار داشتم؛ یه مدت زیر نظرت داشتم؛ فهمیدم خونهتون بالاشهره؛ پول دادم اون چندتا بیان مزاحمم بشن و تو بیایی نجاتم بدی.»