آرمینا شفیعی| روشن و واضح خاطرم است، هفت هشت ساله بودم، از همان روزهای کسالتبارِ بعد مدرسه بود و من هم که کمیتم بدجور توی ریاضی میلنگید. بنای شکوه و شکایت و داد و قال توی خانه راه انداخته بودم که الهی هر چه کثافت است بمالند به حساب و هندسه و از اینجور حرفها. پدرم که دید اوضاع قاراشمیش است، شال و کلاه کرد، دستم را گرفت برد کتابفروشیِ سر چهار راه، سوز میآمد و شالگردنم را تا زیر چشمم چفت کرده بودند.
القصه که بابا مرا فرستاد جلوی یک قفسهای، بیخ تا بیخ کتاب چیده بودند و بالای همهشان هم نوشته شده بود «ماجراهای تنتن»، دستی به ریشش کشید و گفت از بین اینها یکی را بزن زیر بغلت برویم حساب کنیم. من هم «تنتن و ستاره اسرارآمیز» را از لای باقی کتابها کشیدم بیرون و راه افتادیم سمت صندوق. توی راه هم تعریف کرد که برادر بزرگش برای یکبار قرضدادن همین کتاب به او حسابی استثمارش کرده و او هم ناگزیر تا میتوانسته باج داده و از اینجور حرفها. نمیدانم از کجایش برایتان بگویم اما از آن روز دیگر هیچ واقعهای در زندگی من «تنتن»خواندن را رقیب نبوده و نخواهد بود. چشمتان روز بد نبیند، اگر میآمدند خانه و یک جلد «تنتن» برایم نمیخریدند، قیامتی راه میانداختم که بیا و ببین. از خروسخوان صبح «تن تن» میخواندم تا الاه شب. فرقی نمیکرد کجا، میهمانی میرفتم کلهام توی کتاب بود، معلمِ ناشی، مالایطاق علوم درس میداد، زیر میز با ولعناکترین حالت ممکن «تنتن» ورق میزدم، از بیماری داشتم جان میدادم، از تب داشتم میمردم اما این اشتیاقِ دیوانهوار به خواندن ممکن بود مرا وحشیانهتر از بیماری بکُشد. خلاصه این اعتیاد خانمانسوزِ من تا امروز که بیست سالم است و حقوق میخوانم کم توی زندگیام اثر نکرده است. مبرهنترینش هم همین متن است که تاریخ نگارشش درست شبِ لعنتیترین امتحان قواعد فقه دنیاست. این رویای خبرنگارشدن ما هم از گور همین «تنتن» بلند میشود. چه شب و روزهایی که به عشق این «تنتن» با ریکورد و دوربین دویدم و سر پا ایستادم و پای صد من یک غاز نشستهام اما این کجا و آن کجا.... به بهانه جشن 90 سالگی «تنتن» رفتیم سراغ دهه هفتادیها و هشتادیها تا ببینیم ماجرای دلبستگیشان به «تن تن» نودساله چیست.
بابام هم تنتن باز بود
اولی اسمش رومینا است، از آنجا که از رفقای قدیمیام است، میدانم بیست سال دارد، دانشجوی مغز و اعصاب است و به وقت دو صبح از تورنتو با من حرف میزند: «بابام تنتنباز بود، هفت هشت ساله بودم که برام نیلوفرآبی رو خرید. بیشتر کتابای تنتن رو وقتی رفتیم کانادا به انگلیسی و فرانسه خوندم. کتابخوندن رو با تنتن شروع کردم. برام جذاب بود چون لزومی به تصورکردن چیزی نبود، جزیاتی مثل زمینخوردن یا حتی عطسهکردن، همه چیز پخته و پرداخته شده بود.» رومینا اینطور ادامه میده که «کاراکتر مورد علاقهام ناخداهادوکه، خود تنتن به نظرم شخصیت چندان پیچیدهای نداره؛ اما هادوک به خاطر عصبانیتهاش، بددهنیش یا عادتایی که داره واقعیترین و دوستداشتنیترین کاراکتر تنتنه. فرار از شوروی رو کمتر از همه کتابهای تنتن دوست دارم؛ به خاطر نوع تصویرسازی متفاوتش و گنجهای راکام سرخپوش به نظرم جذابترین کتابشه.» حس میکند هرژه باعث یک علقه بین نسلی شده و او زمانی که تنتن میخوانده با پدرش صمیمیتر بوده.
به «نستور» سلام میرسانم
محمدطاهر بیستویک ساله است، دانشجوی هوا-فضای امیرکبیر بوده اما انصراف داده و الان تکنولوژی آموزشی میخواند. توی مدرسه ریاضی درس میدهد و از آن تنتنبازهای کارکشته و حاذق است، مثل اینکه امروز با رفیقش راهی گالری هدایت میشود برای دیدن کلکسیون تنتنی و ذوقزده به نظر میرسد. اولینبار وقتی چهارساله بوده پشت ویترین مغازه کتابهای تنتن را دیده و وقتی هفتساله بوده برایش سرزمین طلای سیاه را کادو خریدهاند. هنر الفبا را لوسترین کتاب تنتن میداند و راز کشتی اسب شاخدار به نظرش جذابترین کتاب ماجراهای تنتن است. میلو را خیلی دوست دارد و صحنه مواجهشدن میلو با وجود شیطانیاش را به یادماندنیترین صحنه ماجرا میداند: «من ماجراجویی رو از تنتن یاد گرفتم، حتی دبستانی که بودم به خاطرش یه فضای کارآگاهی و اکتشافی درست شده بود. تنتن نود ساله شد اما من هیچ وقت شکاف نسلی بین خودم و هرژه حس نکردم. یا هیچ وقتدرصدی فکر نکردم که این داستان برای من و امثالم نیست. فقط مواجه شدم و لذت بردم و در آخر به نستور سلام میرسونم.»
میلو و وسوسه استخوان
یزدان هفدهساله دانشآموز است. او با «تنتن» در پیشدبستانی آشنا شده و میگوید با این کاراکتر قد کشیده است. شخصیت مورد علاقهاش کاستافیوره است و نیلوفرآبی را از همه بیشتر دوست دارد. برای یزدان نفرتانگیزترین کاراکتر «تنتن» دکتر مولر است. یزدان میگوید: «تنتن فقط یک کتاب برای بچهها نیست، تنتن یک فرهنگه که از جغرافیا گرفته تا تاریخ و مردمشناسی رو توی خودش گنجونده، جایی خونده بودم که هرژه اطلاعاتش رو راجع به فرهنگهای مختلف مردم توی روزنامه میخونده، پس یه جورایی میشه فهمید و نتیجه گرفت که توی اون دوران روزنامههای بلژیکی چطور در مورد شرقیها یا خارجیا مینوشتن و همینطور این داستان نمونه واقعی زندگی یک بلژیکیه که نشون میده فرد با این نژاد و فرهنگ چطور توی اون زمان فکر میکرده مثلا در مورد حقوق حیوانات چطور شرایط اقتضا میکرده و میشه مقایسش کرد با الان و یا زاویه دیدهشون به خارجیها چه شکلی بوده و از این منظر بررسیش حتی جالب به نظر میرسه.» یزدان با یک جمله خطاب به میلو صحبتهایش را تمام میکند: «دیگه هیچوقت به خاطر استخون تنتن رو فراموش نکن.»