شماره ۱۶۱۵ | ۱۳۹۷ سه شنبه ۱۶ بهمن
صفحه را ببند
آغاز بدون پایان هشت‌سال جنگ

فاطمه رجبی| من درست یک‌سال بعد از تمام شدن جنگ به دنیا آمدم، یعنی برعکس خواهر و برادرم نه خاطره‌ای از موشک باران تهران دارم، ‏نه استرس ماه‌های متوالی جبهه رفتن بابا را کشیده‌ام و نه گریه‌های مامان برای شهادت دوستان و فامیل‌ها را دیده‌ام، اما 4سال زندگی در شهر قم روی دیگری از جنگ را به من نشان داده است، جنگی که ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ شروع شد، اما برای خیلی‌ها حداقل تا وقتی من بچه‌ای 8 ساله بودم تمام نشده بود. من جنگ را در چهره تک تک مهاجرانی که از عراق و خوزستان به قم ‏آمده بودند، می‌دیدم. در چهره ماتم‌زده دختربچه‌ای عراقی که دوستی در مدرسه دخترانه فاطمه زهرای محله سالاریه قم نداشت، با ‏اینکه در قم به دنیا آمده بود و فارسی را مثل ما حرف می‌زد. جنگ را توی چشم‌های صدیقه خانم همسایه رو به روی خانه‌مان ‏می‌دیدم، وقت‌هایی که برای کمک به مامان به خانه‌مان می‌آمد و برای پسران جوان در عراق مانده‌اش که احتمالا آن موقع ‏دیگر در این دنیا نبودند، زار می‌زد. صدیقه خانم و مامان با هم صدام را نفرین می‌کردند و هر کدام برای عزیزان خودشان روی ‏سینه‌شان می‌زدند. آدم‌های صدام دو پسر ش و شوهر و پسر خواهرش که آنها هم در کوچه‌ای دیگر از محله قم زندگی می‌‏کردند دستگیر کرده بودند و حالا همه می‌گفتند که آنها را کشته‌اند. نه تنها صدیقه خانم و خواهرش بلکه خیلی از عراقی‌های دیگر ‏ساکن قم جرأت برگشتن به کشورشان را نداشتند، سال‌ها گذشته بود و آنها نزدیک‌ترین دوستان و فامیلشان را ندیده بودند. در ‏کشوری زندگی می‌کردند که خیلی از مردمش آنها را متعلق به کشور دشمن می‌دانستند با این‌که به دلیل شیعه و ایرانی الاصل ‏بودن همه چیزشان را باخته بودند و این یعنی جنگ هنوز تمام نشده بود. آنها تنها مهاجرانی نبودند که به یادم می‌آوردند جنگ نه با ‏موشک و تانک بلکه از ‌هزار راه دیگر هنوز ادامه دارد. حرف‌های نسیبه 16 ساله، دوست خوزستانی خواهرم که صدای پای ‏سربازهای عراقی را توی کوچه محل زندگی‌شان در خرمشهر شنیده بود و مادرش با دست‌های خودش خواهر سه ساله‌اش را دفن ‏کرده بود، کاری می‌کرد که شب‌ها از ترس جنگ نخوابم. هر چقدر هم بابا خاطرات سال‌های جبهه را با خنده و شوخی برایمان ‏تعریف می‌کرد، برای من که کودکی‌ام را در نزدیک‌ترین حالت به مهاجران عراقی و خوزستانی گذرانده بودم جنگ فقط یک ‏معنی داشت: آوارگی. آوارگی که تمام نمی‌شد حتی اگر قطعنامه‌ها پذیرفته می‌شدند و رؤسای جمهور به روی هم لبخند می‌‏زدند. الان نه می‌دانم صدیقه خانم بالاخره برای پیدا کردن قبر پسرهایش به عراق رفته یا نه، نمی‌دانم نسیبه توانسته یک بار ‏دیگر پایش را توی خیابان‌های خرمشهر بگذارد یا نه، اما می‌دانم جنگ برای آنها هنوز هم تمام نشده است.‏


تعداد بازدید :  319