از لباس تا کَفَنِ مشترک! | شهاب نبوی| اسفندماه که از راه میرسید، بابا، من و برادرم را میبرد مغازه دوستش و میگفت: «هرچی دوست دارید، خودتون انتخاب کنید.» ما هم واقعا دلمان میخواست هرچه دوست داریم، انتخاب کنیم اما همیشه مجبور بودیم آن چیزی را که رفیق بابا دوست داشت، انتخاب کنیم، چون کلا یک مدل لباس برای سایزهای 7 تا 70ساله میآورد و من و داداشم و بابام هرسال یک مدل لباس را در سایزهای مختلف میپوشیدیم. تنها تفاوتمان این بود که یکیمان فسقلی بود، یکیمان تازه سبیلهایش جوانه زده بود، آن یکی هم تا بناگوشاش سبیل داشت. تازه چون بابا خیلی خوب از لباسهایش مراقبت میکرد، در سالهای بعد دوباره همان لباسها را به ما میداد و تَنمان میکردیم. فیالواقع من با کت و جلیقه کبریتی و پیراهن زرد، هم در 7سالگی عکس دارم، هم در 15سالگی و هم در 25سالگی. یادش بخیر، آن سالی که شلوار راسته جین به این شکل مد شده بود که شما باید پاچهاش را تا میزدی؛ آن روزها هروقت میزدیم بیرون که به میهمانی برویم، انگار اعزام شده بودیم جلوی در تا فرش بشوییم. حقیقتش را بخواهید یکی دوبار هم پیشنهادات خوبی بهمان شد و همان سر راه میهمانی دست به کار شدیم و خرج رفتوآمدمان را درآوردیم. خدا امواتتان را بیامرزد. بابا فکر همه جایش را کرده بود و چند متر پارچه قواره بزرگ مُردهپسند هم از رفیقش برای سهتاییمان خرید. سهم خودش را برداشت و رفت و سهم من و برادرم هم توی کمد، حاضر و آماده است.