شماره ۱۶۲۵ | ۱۳۹۷ چهارشنبه ۱ اسفند
صفحه را ببند
ائتلاف با امید اول فردای صحنه سیاست!

شهرام شهیدی طنزنویس
[email protected]

خانم باجی گوشه اتاق نشسته بود و زیرلب اعدادی بر زبان می‌آورد: دو و پنج و هشت، دو و پنجاه و نه، سه... عموجان استکان چای را گذاشت روی میز و گفت: «سرسام گرفتم. این اعداد و ارقام چیست هی مثل ورد پچپچه می‎کنید؟» خانم باجی گفت: «دارم تعداد طلاق‌ها را می‌شمرم. این طور که آمار می‌گوید هر یک ساعت 21 طلاق در ایران به ثبت می‌رسد.»
روح آقاجان گفت: «طلاق‎های عاطفی هم جزو این آمار است؟»
خانم باجی نشنیده گرفت. گفت: «با حساب کتاب من هر سه دقیقه یک طلاق ثبت می‌شود. خیلی آمار بالایی هست. نه؟»
پدرم گفت: «تازه همان‌طور که می‌دانید آمار طلاق به شدت کاهش پیدا کرده و مقامات مسئول با مدیریت مناسب و کاربردی و استفاده از دانش روز دنیا، میزان طلاق در کشور را کاهش داده‌اند.»
برادرم لبخندی زد و گفت: «البته در این کشور شانس و اقبال هم در بزنگاه‌ها به کمک مقامات مسئول می‎آید. مثلا درست در روزهایی که آمار طلاق داشت لجام گسیخته می‌شد و وضعیتی مثل نرخ دلار و ارز پیدا می‌کرد، یکهو و خیلی الابختکی میزان طلاق با رشد منفی مواجه شد.»
خانم باجی گفت: «فقط نشسته‌اید مزخرف بگویید و نقد کنید. این همه تلاش را نمی‌بینید آن وقت می‌گویید شانس و اقبال. کجای کاهش طلاق الابختکی بود؟‌هان آقای حرف‎مفت‎زن؟»
برادرم جواب داد: «ببینید آن جایی شانس آوردند که کسی کاری در رابطه با کاهش آمار طلاق انجام نداد. اما چون آمار ازدواج‌ها به شدت کاهش پیدا کرده بنابراین طلاقی هم صورت نمی‌گیرد. درواقع چون کسی بلیت بخت‎آزمایی نخریده پس بازنده هم نخواهیم داشت.»
دخترخاله‎ام گفت: «پس برای همین است که اعلام کرده‎اند تقاضای خرید طلا بین ایرانیان 35درصد کاهش پیدا کرده. میزان عقد و ازدواج آمده پایین که کسی طلا نخریده.»
برادرم گفت: «باز این هم البته به شانس یا بدشانسی دیگری برمی‌گردد. چون قیمت سکه و طلا مدام بالا رفته دیگر کسی توان خریدن طلا ندارد. بنابراین این یک سیر باحال است. چون قیمت طلا بالا رفته کسی توان خرید طلا را ندارد. بنابراین ازدواج کم می‌شود و وقتی ازدواجی صورت نمی‌گیرد کسی هم جدا نمی‌شود و این طوری آمار طلاق هم پایین می‌آید. پس می‌بینید که در بالارفتن قیمت سکه و طلا یک حُسن بزرگ نهفته بود که کسی آن را نمی‌دید.»
خانم باجی بلند شد رفت سمت برادرم. عموجان گفت: «خانم باجی به جوانی‌اش رحم کن. بلایی سرش نیاوری؟ پسر تو هم بلند شو فرار کن.»
برادرم اما با تعجب به همه نگاه می‌کرد. خانم باجی رسید به برادرم. گفت: «عموجانت مزخرف می‎گوید. می‌خواهم از همین حالا با تو ائتلاف کنم و با هم بنشینیم برای آینده نقشه بریزیم.»
بعد رو به همگان گفت: «این پسر با این تحلیل ارزنده و ربط دادن گودرز و شقایق به هم، آینده‎ درخشانی دارد. از من به شما نصیحت همین حالا با او ائتلاف کنید.
ضرر نمی‌کنید.»


تعداد بازدید :  166