شماره ۱۶۴۲ | ۱۳۹۷ سه شنبه ۲۱ اسفند
صفحه را ببند
پر و خالی‌کردن پیرمرد

شهاب نبوی طنزنویس

نمی‌دانم پیرمرد چرا من را انتخاب کرده بود؛ جوانان زیادی توی صف نشسته و فرم پر کرده بودند. به هر حال این‌بار شانس یار من بود و بالاخره کار پیدا کردم. شرایط استخدام این بود که متقاضی حتما کارشناسی ارشد داشته باشد؛ چه رشته‌ای و تخصصی هم مهم نبود. پسر پیرمرد اعتقاد داشت که یک کارشناس ارشد خیلی بهتر از یک دیپلمه می‌تواند پدرش را پوشک کند. پدر پوشک می‌شد، این سخت‌ترین قسمت ماجرا نبود. قسمت سخت‌تری هم داشت و آن این بود که پیرمرد دچار بیرون‌روی مفرط بود و سیستم گوارش‌اش بدون سوییچ و یک‌سره کار می‌کرد؛ یعنی هنوز چسب پوشک قبلی را درست نچسبانده بودی که باید بازش می‌کردی و پوشک بعدی را می‌بستی. پیرمرد یکی از دلایل گران‌شدن بی‌حد و اندازه قیمت پوشک و مشتقاتش بود. اصولا زمانی که بازار عرضه و تقاضا دچار اختلاف زیاد باشد، کمیابی و در نتیجه گرانی پیش می‌آید. فی‌الواقع پیرمرد چون میزان تقاضایش بسیار بیشتر از میزان عرضه بود، یکی از عوامل گرانی به شمار می‌آمد. پیرمرد قدرت تکلم نداشت و حرف نمی‌زد؛ یعنی بیشتر از زبان بدنش استفاده می‌کرد. فی‌الواقع از صداهای غریبی که درمی‌آورد من می‌فهمیدم که وقت پوشک است یا از صدای قار و قورکردن شکمش می‌فهمیدم که گرسنه است و باید چیزی کوفت کند. اگر هم صدا از بینی‌اش بود که یعنی گرفته و بیا خالی‌اش کن؛ فی‌الواقع من بیشتر مامور پروخالی‌کردن پیرمرد بودم. بچه‌هایش هم از کارم راضی بودند و من هم پوشک‌کار حرفه‌ای شده بودم و حقوق خوبی می‌گرفتم. یکی از قسمت‌های سخت کار، حمام‌بردن پیرمرد بود. پیرمرد همه‌اش به من اشاره می‌کرد که روی‌ام را بکنم آن‌ور. حالا من در حالی که پشتم به پیرمرد بود، باید پشت پیرمرد را کیسه می‌کشیدم. پیرمرد دست‌های سنگینی داشت و اگر یک وقت روی‌ام را برمی‌گرداندم، چند مشت نثارم می‌کرد. قضیه وقتی دشوارتر می‌شد که پیرمرد وسواس هم داشت و روزی دوبار باید حمام می‌کرد. گاهی تایم حمام و پوشک با هم قاطی می‌شد و تداخل موضوعات پیش می‌آمد که من در همان حمام سعی می‌کردم با ریش‌سفیدی قضیه را ختم به خیر کنم. پیرمرد همین طور که حرف نمی‌زد، سعی می‌کرد احساسات درونی‌اش را با حرکات دست و پا به من نشان دهد. اوایل خیلی قاطی می‌کردم و از خودم بدم می‌آمد و دچار سوءتفاهم می‌شدم اما کم‌کم فهمیدم آدم بدی نیست و نیتش خیر است. یک‌بار هم با همان حرکات دست و پا حالی‌ام کرد که بابا دلم پوسید. بلند شو بریم یک چرخی بزنیم. بردمش چرخ زدیم. صف گوشت را که دید ناخودآگاه پرید توی صف و هر چه زور زدم نتوانستم از صف خارج‌اش کنم. این‌قدر ایستادیم تا یک بسته قلوه‌گاه گوسفندی گیرمان آمد. پیرمرد بعد از آن دیگر بیقراری نکرد و حتی به حرف آمد و گفت: «تنها آرزوم این بود که برای آخرین‌بار وایسم توی صف. الان می‌تونم با خیال راحت بمیرم» و چند روز بعد دایناسوروار منقرض شد.


تعداد بازدید :  420