الناز محمدی روزنامهنگار
صدیقه خانم، زن قدیم کویر، روی دختران جوان از شهر رسیده را بوسید و گفت: از کویر میآیید؟
صدیقه خانم، از زنان کهن روستای حلوان در ۸۲ کیلومتری طبس، در همه سالهایی که گذشته، یک بار هم نرفته تپههای شنی و رملهای زرد کویر را در چند کیلومتری روستای قدیمیاش ببیند و فقط از مسافرها شنیده که همین نزدیکی، خاک، چنان عزیز است و زیبا است و یگانه است که آدمهای دور و نزدیک را با رویی گشاده دعوت میکند برای دیدار، برای ماندنهای شبانه و سردی و گرمی عجیبش را در روح و جانشان میریزد.
صدیقه خانم و احمد آقا، چندسالی میشود که از حلوان به طبس رفتهاند؛ که شهر بزرگ هرچه نداشته باشد، معدن زغال سنگش، پناه جوانان بیکار روستاست و آبی دارد برای خوردن و آدمها مجبور نیستند برای نوشیدن چندجرعه آب، دبه به دست، پشت منبع آب سر کوچه صف ببندند.
صدیقه خانم و خانوادهاش که به حق نازنین و نمونه مِهر کویریاند، برای تعطیلات به خانه قدیمیشان آمدهاند و با سخاوتی دوچندان از روزهای رفته میگویند. حیاط خانه کاهگلی آنها چند نخل دارد سبز و پربار، یادگار نخلهای تنومندی که برف سنگین چندسال پیش آنها را خشکاند. پسر صدیقه خانم با رویی آفتابسوخته، برگهای سبز نخل را نشان میدهد و میگوید خدا را شکر، همین تابستانی که گذشت، محصول، بد نبود، محصول، آنقدر بود که کمیاش را بشود فروخت و بقیه را در خانههای فامیل پخش کرد و بعد نوبت احمدآقاست که از آشپزخانه، بستهای بزرگ بیاورد، پر از خرمای سیاه که حلوانیها به آن خرمای کرمانی میگویند و تعارف زیاد برای هدیه دادن آنچه مردمان کویر برای بدرقه دارند: «باز خوب است همین خرما هست وگرنه شرمنده مهمان میشدیم.»