وحید میرزایی طنزنویس
روزی روزگاری پسرکی به نام پطروس از کوه و دشت و بیابان میگذشت که بادی شدید وزیدن گرفت و باران زیادی از آسمان بارید. باران بسیار شدید و ابر سیاه در آسمان پدیدار بود. البته این اتفاق صرفا در کشور ما رخ نمیدهد و در همه جای دنیا سیل و زلزله و بلایای طبیعی اتفاق میافتد، مخصوصا در کشورهای رو به اضمحلال غربی. ناگفته نماند پطروس به دلیل همین اضمحلال لامصب غرب مدتی بود از هلند به ایران مهاجرت کرده بود. علیایحال، پطروس بلافاصله خود را از بستر رودخانه دور و سعی کرد خود را به جای امنی برساند. در همین اثنا، ناگهان صدایی به گوش پطروس رسید. پطروس کنجکاو به دنبال صدا رفت و دید که سدی در نزدیکی یک شهر سوراخ شده است. با تعجب سد را نگریست و با خود گفت: «بابا لااقل یه کم سیمانش رو بیشتر میریختین.» سپس نفس عمیقی کشید و ناگهان انگشتش را داخل سوراخ سد کرد. دقایقی گذشت و کمکم انگشتش کرخت شد؛ آنقدر کرخت که دیگر تاب مقاومت نداشت. در همین حال سوراخ دیگری در سد ایجاد شد. پطروس با خود گفت: «ای کاش کمکی داشتم و او نیز با انگشتش آن سوراخ را میپوشاند تا سد نشکند.» داشت ناامید میشد که صدایی از دور شنید. مردی میانسال چکمه پوشیده و به داخل آب رفته بود. پطروس فریاد زد و کمک خواست اما آن مرد بیتوجه به وی با لبخند میگفت: «واحد مرکزی خبر- حسینی بای». پطروس هرچه فریاد زد، آن مرد و همراهانش به کمک وی نیامدند. پطروس که دیگر واقعا انگشتانش کرخت شده بود، شروع به داد و فریاد کرد تا شاید کسی به کمکش بیاید. در همین حین سوراخ دیگری در سد ایجاد شد. حالا سوراخها سه تا شده بود. مدتی بعد تعدادی مرد کت و شلواری و چند دوربین به سمت پطروس آمدند. پطروس خوشحال شد و با خود گفت: «هر کدام از اینان که یک انگشتشان را در سوراخ کنند، دیگر سد نخواهد شکست.» پطروس اما اینبار هم اشتباه میکرد، چرا که آن مردان در چند متری سد ایستادند، چکمهها را پوشیدند و داخل آب رفته و چند عکس یادگاری گرفتند. درنهایت به پطروس دست تکان دادند و محل وقوع سیل را ترک کردند. در همین حال یک سوراخ دیگر نیز در سد ایجاد شد و شکستن سد، عنقریب مینمود. پطروس که دیگر ناامید و عصبانی شده بود، خواست انگشتان کرختش را از سوراخ سد دربیاورد که خبر رسید تنی چند از مسئولان درحال رسیدن به محل سیل و کمک به مردمند. پطروس خوشحال شد و با خود گفت: «اینان خواهند آمد و اگر هر کدام انگشتی در سوراخ سد کنند، سد دیگر نخواهد شکست.»
پطروس امیدوار از این کمک برای آنان دست تکان داد اما در کمال ناباوری آنها هم چکمهها را پوشیده، داخل آب شدند و چند عکس یادگاری گرفتند و پس از چند دقیقه محل را ترک کردند. پطرو س که دیگر کف و خونش از این وضع قاطی شده بود، داشت به این وضع اعتراض مدنی میکرد که سوراخ دیگری در سد ایجاد شد و ناگهان سد شکست و همه را با خود برد.