شماره ۱۶۶۳ | ۱۳۹۸ دوشنبه ۱۹ فروردين
صفحه را ببند
همیشه دری به امید باز می‌شود

از خستگی سرش را به شیشه تکیه داده تا دمی به چشم‌هایش که از خستگی تاب بازماندن ندارند، استراحت بدهد اما سروصدای مترو این فرصت را به چشمانش نمی‌دهند. غرولند کوتاهی می‌کند و بی‌حوصله چشم به بیرون
می‌دوزد.
28 سال بیشتر ندارد و اما خستگی زنی 60ساله را می‌توان در چهره‌اش دید. مهسا چشمان سبزش را به بیرون دوخته اما زیر لب چیزهایی کوتاه و نامفهوم می‌گوید؛ از مردها بیزار است و نمی‌خواهد دیگر هیچ‌ مردی را در زندگی‌اش ببیند.
«16 سال بیشتر نداشتم که به اجبار پدرم زن مردی شدم که همه می‌گفتند سر سفره بزرگ شده است و مردی است برای زندگی. دستش به دهانش می‌رسید و برو روی خوبی هم داشت و یکی از مواردی که من را به عنوان همسر انتخاب کرده بود، زیبایی‌ام بود.» مهسا به اینجای حرفش که می‌رسد، سکوت می‌کند و آهی می‌کشد: «کاش زیبا نبودم تا مجبور شوم این همه حقارت را به جان بخرم.» مهسا دو سالی می‌شود که به زندگی مشترکش خاتمه داده است و به قول خودش می‌تواند نفس راحتی بکشد؛ اگر چه او حالا تنها نیست و باید برای دختر کوچکش مادری کند: «هیچ‌کدام از حق‌ و حقوقم را نخواستم و در مقابلش دخترم را طلب کردم. نمی‌توانستم سرنوشت دخترم را به دست پدری مثل او بسپارم.»
ازدواج در سن پایین به مهسا این فرصت را نداده بود تا بتواند تحصیلاتش را تمام کند یا حرفه‌ای بیاموزد. «بعد از طلاقم هم خوشحال بودم هم نگران. هیچ‌کاری بلد نبودم و نمی‌دانستم باید روزی خود و دخترم را چطور تامین کنم اما در اوج ناامیدی هم ایمان داشتم خدا حتما دری به رویم باز می‌کند.» مهسا دو سالی است که در سالن زیبایی کار می‌کند. «کار زیادی بلد نبودم اول برای نظافت استخدام شدم اما یکی از همکاران بندانداختن را یادم داد و همین شده که یک‌ سالی می‌شود که بندانداز شده‌ام. کارم سخت است اما خدا را شکر دستم‌ پیش کسی دراز نمی‌شود.»
خانواده مهسا در شمال زندگی می‌کنند اما مهسا بعد از طلاق دمی نتوانسته آن شهر را طاقت بیاورد و راهی تهران شده است. به کمک خانواده‌اش خانه کوچکی در کرج خریده تا از دست اجاره‌خانه در امان باشد. «از اکثر زنان که می‌پرسید چرا طلاق گرفته‌اید، می‌گویند همسرم معتاد بود، دست بزن داشت، خرجی نمی‌داد و خسیس بود، رفیق باز بود و... اما همسرم هیچ‌کدام از این خصوصیات را نداشت اما کاش خیانت یا اعتیادش باعث جدایی‌مان بود.»
مهسا در همه سال‌های زندگی مشترکش متوجه اخلاق بد همسرش نشد -کودک‌آزاری- تا اینکه یکی از بچه‌ها ماجرا را به والدینش تعریف می‌کند و آنها از همسر مهسا شکایت می‌کنند: «اولین‌بار که موضوع شکایت را شنیدم، در ناباوری محض بودم و نمی‌خواستم چنین چیزی را باور کنم اما این ماجرا واقعی بود و من در همه این سال‌ها متوجه آن نشده بودم.»
البته این شکایت اولین و آخرین شاکی نبوده و به مرور چند شاکی دیگر هم موضوع را به مراجع قضائی اعلام می‌کنند و همین مسأله سبب می‌شود دادگاه راحت طلاق مهسا را بدهد و سرپرستی دخترش هم به او برسد. «ما در شمال زندگی نمی‌کردیم. همسرم را یکی از آشنایان‌مان معرفی کرده بود و بعد از ازدواج به شهر همسرم رفتیم و زندگی مشترکم را آنجا آغاز کردم.» مهسا بی‌اختیار اشک می‌ریزد و ماجرای طلاقش را می‌گوید.
«هیچ‌وقت به دخترم نمی‌گویم چگونه پدری داشته. نمی‌خواهم غرور او هم مثل من بشکند. تمام سعی‌ام را می‌کنم از او زن قوی‌ای بسازم تا تنهایی بتواند از پس زندگی بربیاید.» مهسا بعد از طلاقش تحت‌ نظر پزشک است و هنوز به ‌خاطر طلاقش و دلیل آن به جلسات مشاوره می‌رود تا به سلامت روانش برسد.


تعداد بازدید :  174