شهرام شهیدی طنزنویس
روح آقاجان سراسیمه از لای درز پنجره خودش را کشاند توی اتاق و گفت: «هوا گرم شده؛ نمیخواهید این نایلونهای جلوی کانال کولر را بردارید تا یک روح بخت برگشته مثل من بتواند راحت تردد کنه؟ این همه از ضررهای نایلون میگن شما هنوز از اون استفاده میکنین؟»
خانم باجی در حالی که جدول مسابقات فرمول یک را بررسی میکرد و دور اسم برخی رانندهها خط میکشید، گفت: «مگه شما از عوامل شنود هستی که گذرت بیفته به کانال کولر؟»
روح آقاجان گفت: «حیف که وقت ندارم وگرنه جوابت را میدادم. منتها برای موضوع مهمتری مجبور شدم از درز پنجره مصدع اوقات شوم.»
خانم باجی نگاهش کرد و گفت: «بفرمایید.» روح آقاجان ادامه داد: «شما چرا دیروز آن صندوقچه قدیمی خراطیشده و ارزشمند مرا گذاشتی سر کوچه تا ماشین زباله آن را ببرد؟ نگفتی این صندوقچه زیبا از من بخت برگشته به یادگار مونده؟ میراث من نیست؟ خاطره من نیست؟ حداقل برو سینما این فیلم «آشغالهای دوستداشتنی» را ببین که یاد بگیری با آشغال چطور برخورد کنی.»
خانم باجی گفت: «اووووو... حالا مگه چی شده؟ چقدر حساس شدی. قبلا اینقدر زودرنج نبودی. تیتیش.... صندوقچه موریانه گذاشته بود. یه روزی صندوقچه خوبی بوده؛ دیگه اون ارزش سابق را نداشت.»
روح آقاجان گفت: «اتفاقا هویت این خانواده بود و هویت ارزش یک خاندان است.»
خانم باجی گفت: «خب حالا به دل نگیر؛ عوضش فردا صبح به بچهها میگم آن اتاق تهی را به نام تو کنند. یک تابلو آنجا آویزان میکنیم که اسمت را روی آن زده باشند. اتاق روح آقاجان؛ خیلی با مسما است. این کارهای فرهنگی را که نمیبینی؛ همیشه چشمت دنبال مادیات بوده.»
روح آقاجان گفت: «بچه گول میزنی؟ خاطره مرا انداختهای دور بعد به جایش اسم مرا میگذاری روی یک اتاق بیمصرف و بوگندو؟»
خانم باجی گفت: «اولا که خیلی دلت بخواد؛ بعدش هم چرا بوگندو؟»
روح آقاجان جواب داد: «به خاطر اینکه این شازده پسر و آن پسر همسایه چون بیکار شدهاند، صبح تا شب کز میکنن گوشه این اتاق و دود و دم راه میاندازن. شما هم که سرت تو دنیای خودت گرمه و... من اتاق نمیخوام. صندوقچهام را میخوام.»
خانم باجی گفت: «در مورد شازده پسر و رفیقش که یک خانهتکانی اساسی انجام میدهم. اگه حرفت راست باشه اتاق را روی سرشان خراب میکنم. آنوقت به صورت خودکار اتاقی نیست که اسمت را روی آن بگذارم؛ اما در مورد اینکه فکر میکنی اگر اسمت را روی یک اتاق بگذاریم، برایت کسر شأن داره باید عرض کنم مگه شما از هوشنگ ابتهاج بزرگتری؟ بنده خدا بزنم به تخته هنوز زنده و تندرست است و کار فرهنگیاش را میکنه اما خانه پدریاش را در رشت خراب کردند. بعدش هم گفتند چه کار کنیم جبران شود؟ یک خیابان کمتردد و غیر معروف را انتخاب کردند و گفتند اسم این خیابان را میگذاریم سایه! که جبران مافات شود.»
برادرم گفت: «این را هم بفرمایید که مدیرکل میراث فرهنگی گیلان گفته بود به خاطر گرایشهای سیاسی ابتهاج دست ما بسته بود.»
خانم باجی گفت: «دست ما هم... خلاصه حرف سیاسی در این خانه بشنوم جل و پلاستان را مثل صندوقچه میگذارم دم در. از ابتهاج که بزرگتر نیستین!»