شهروند| دیگر تاب حرف زدن ندارد و به سختی جملات را ادا میکند. با اشاره کاغذی میخواهد و با فشار آوردن به دستهایش سعی میکند خودکار را روی کاغذ حرکت بدهد. تشنهام. تنها کلمهای است که مینویسد و خودکار را روی کاغذ رها میکند. رگهای روی دستش متورم شدهاند و رنگ آبیشان سفیدی دستش را تحتالشعاع قرار داده است. موهای بلند و کمپشتش را روی دوسوی شانهاش مرتب بافته و رها کرده است و هنوز رنگ سرخ حنا را به خود دارند. لباس بلند و گشادی به رنگ سرمهای با شکوفههای سرخ و سفید به تن کرده تا کمی به چهره بیحالش جان دهد.
لیوان آب را سر میکشد و گلویی تازه میکند. متولد بهار است و نامش را شکوفه گذاشتهاند. شکوفهای که جوانی را پشتسر گذاشته و زمانی مادر فرزندانی بوده که حالا نتیجه ازدواجشان 30 نوه برای شکوفه است. «92سال از خدا عمر گرفتهام و شکر که فرصتی داشتم تلخیها و شیرینیهای زندگی را بچشم. عمر طولانی نعمت است و حالا من به ایستگاهی رسیدهام که باید رفع زحمت کنم.» شکوفه این را با خنده میگوید: «داستان زندگی همین است روزی به دنیا میآیی و هر روز تجربهای تازه داری تا به پیری برسی و با مرگ برای همیشه از درد و رنج آسوده شوی.»
پدرومادرش بعد از سالها راز و نیاز صاحب شکوفه شدند و مادرش بعد از شکوفه دیگر نتوانست کودکی به دنیا بیاورد و این شد شکوفه تک دختر خانواده رفیعی و تنها امید پدرومادرش. «در آن دوران مکتبرفتن دخترها بیمعنی بود، اما پدرم دور از چشم هممحلیها معلم را به خانه میآورد تا درس الفبا را به من یاد بدهد و برای همین جزو معدود دختران آن دوران بودم که خواندن و نوشتن میدانستند.»
یکهفتهای است در بیمارستان بستری است و در همین مدت بیشتر پرستارها از اخلاق خوب و روی گشادهاش میگویند. سرطان تمام جانش را گرفته و حتی برای شیمیدرمانی خیلی دیر شده است و با این حال همه جملاتش را با خدا را شکر شروع و تمام میکند. هر دو پسرش سالهاست دور از مادر در کشوری دیگر زندگی میکنند و به اصرار شکوفه هنوز از بیماریاش بیاطلاع هستند.«چرا باید نگرانشان کنم. بیماری و مرگ هم بخشی از زندگی است و به وقتش از مرگم باخبر میشوند. مثل هر مادری دلتنگ فرزندانم هستم، اما خوشی و آسایش آنها از هر چیز دیگری بیشتر اهمیت دارد.»
سرمش تمام شده و پرستار سعی دارد به آرامی بیآنکه اذیت شود سوزن را از دستش بیرون بکشد.«کاش میشد روزهای آخر را در خانه خودم باشم. اصلا دوست ندارم در بیمارستان بمیرم. این پرستارها خیلی هوایم را دارند و حتی اجازه دادند با لباس خودم، بستری شوم. دختر داشتن نعمت بزرگی است و من از این نعمت محروم بودم.»
«آدمیزاد تنها دنیا می آید و تنها میمیرد و در طول زندگی هرقدر هم که از خدا عمر گرفته باشی باز تنهایی.» شکوفه عاشقانه ازدواج کرده. نگاههای دزدکی و سرخ و سفید شدنهای هرازگاهی و بعد ازدواج.«پسر همسایهمان بود. خوشتیپ و مبادی آداب. تحصیلکرده بود و همه اهل محل قبولش داشتند. روزی که با گل و شیرینی آمدند خانهمان هنوز باور نمیکردم. واقعا عاشقش بودم و حالا مرد رویاهایم را گل و شیرینی به دست در خانهمان میدیدم.»
شکوفه وقتی از همسرش حرف میزند رنگ به چهرهاش برمیگردد و به زحمت کمی خودش را بالا میکشد و متکا را پشت کمرش میگذارد.«عاشق که میشوی دنیا را با چشمان او میبینی و همهچیز برایت زیباست. حتی اگر به اندازه من پیر شده باشی و از آن روزها، شبها و روزهای زیادی گذشته باشد. ما سالهای زیادی را با هم زندگی کردیم. سالهایی که هر لحظهاش احساس میکردم دوباره عاشق شدهام.»
شکوفه از جوانها گله دارد و باورش این است جوانها به خودشان ظلم میکنند و این مساله او را میرنجاند.«چرا میگویید عشق تنها در قصههاست. مگر من و زنهای بسیار دیگری که عاشقی کردهاند از قصهها آمدهایم؟» گردنآویزش را نشانم میدهد قابی از شکوفه و همسرش. عکسی سیاهوسفید و رنگ باخته قصههای زیادی پشت خود دارد.«این هم سند عشقم. از روزی که به گردنم آویختهام یک لحظه هم از خودم دور نکردهام. هنوز با دیدن عکسش مثل همان روزهای اول قلبم در سینه بیتابی میکند. میدانی چرا از مرگ نمیترسم چون دوباره به وصال معشوقم میرسم. من به هر جوانی که میرسم توصیه میکنم عاشق شود، عاشق زندگی کند و عاشق بمیرد.»