شماره ۱۶۸۸ | ۱۳۹۸ چهارشنبه ۱۸ ارديبهشت
صفحه را ببند
عاشق زندگی کن و عاشق بمیر

شهروند| دیگر تاب حرف زدن ندارد و به سختی جملات را ادا می‌کند. با اشاره کاغذی می‌خواهد و با فشار ‏آوردن به دست‌هایش سعی می‌کند خودکار را روی کاغذ حرکت بدهد. تشنه‌ام. تنها کلمه‌ای است که ‏می‌نویسد و خودکار را روی کاغذ رها می‌کند. رگ‌های روی دستش متورم شده‌اند و رنگ آبی‌شان سفیدی ‏دستش را تحت‌الشعاع قرار داده است. موهای بلند و کم‌پشتش را روی دوسوی شانه‌اش مرتب بافته و رها ‏کرده است و هنوز رنگ سرخ حنا را به خود دارند. لباس بلند و گشادی به رنگ سرمه‌ای با شکوفه‌های سرخ و ‏سفید به تن کرده تا کمی به چهره بی‌حالش جان دهد. ‏
لیوان آب را سر می‌کشد و گلویی تازه می‌کند. متولد بهار است و نامش را شکوفه گذاشته‌اند. شکوفه‌ای که ‏جوانی را پشت‌سر گذاشته و زمانی مادر فرزندانی بوده که حالا نتیجه ازدواجشان 30 نوه برای شکوفه است. ‏‏«92سال از خدا عمر گرفته‌ام و شکر که فرصتی داشتم تلخی‌ها و شیرینی‌های زندگی را بچشم. عمر ‏طولانی نعمت است و حالا من به ایستگاهی رسیده‌ام که باید رفع زحمت کنم.» شکوفه این را با خنده ‏می‌گوید: «داستان زندگی همین است روزی به دنیا می‌آیی و هر روز تجربه‌ای تازه داری تا به پیری برسی و با ‏مرگ برای همیشه از درد و رنج آسوده شوی.» ‏
پدرومادرش بعد از سال‌ها راز و نیاز  صاحب شکوفه شدند و مادرش بعد از شکوفه دیگر نتوانست کودکی به ‏دنیا بیاورد و این شد شکوفه تک‌ دختر خانواده رفیعی و تنها امید پدرومادرش. «در آن دوران مکتب‌رفتن ‏دخترها بی‌معنی بود، اما پدرم دور از چشم هم‌محلی‌ها معلم را به خانه می‌آورد تا درس الفبا را  به من یاد بدهد و ‏برای همین جزو معدود دختران آن دوران بودم که خواندن و نوشتن می‌دانستند.» ‏
یک‌‌هفته‌ای است در بیمارستان بستری است و در همین مدت بیشتر پرستارها از اخلاق خوب و روی ‏گشاده‌اش می‌گویند. سرطان تمام جانش را گرفته و حتی برای شیمی‌درمانی خیلی دیر شده است و با این ‏حال همه جملاتش را با خدا را شکر شروع و تمام می‌کند. هر دو پسرش سال‌هاست دور از مادر در کشوری ‏دیگر زندگی می‌کنند و به اصرار شکوفه هنوز از بیماری‌‌اش بی‌اطلاع‌ هستند.«چرا باید نگرانشان کنم. بیماری و ‏مرگ هم بخشی از زندگی است و به وقتش از مرگم باخبر می‌شوند. مثل هر مادری دلتنگ فرزندانم هستم، اما ‏خوشی و آسایش آنها از هر چیز دیگری بیشتر اهمیت دارد.» ‏
سرمش تمام شده و پرستار سعی دارد به آرامی بی‌آنکه اذیت شود سوزن را از دستش بیرون بکشد.«کاش ‏می‌شد روزهای آخر را در خانه‌ خودم باشم. اصلا دوست ندارم در بیمارستان بمیرم. این پرستارها خیلی هوایم ‏را دارند و حتی اجازه دادند با لباس خودم، بستری شوم. دختر داشتن نعمت بزرگی است و من از این نعمت ‏محروم بودم.» ‏
‏«آدمیزاد تنها دنیا می آید و تنها می‌میرد و در طول زندگی هرقدر هم که از خدا عمر گرفته باشی باز ‏تنهایی.» شکوفه عاشقانه ازدواج کرده. نگاه‌های دزدکی و سرخ و سفید شدن‌های هرازگاهی و بعد ازدواج.«پسر ‏همسایه‌مان بود. خوش‌تیپ و مبادی آداب. تحصیلکرده بود و همه اهل محل قبولش داشتند. روزی که با گل و ‏شیرینی آمدند خانه‌مان هنوز باور نمی‌کردم. واقعا عاشقش بودم و حالا مرد رویاهایم را گل و شیرینی به دست ‏در خانه‌مان می‌دیدم.» ‏
شکوفه وقتی از همسرش حرف می‌زند رنگ به چهره‌اش برمی‌گردد و به زحمت کمی خودش را بالا می‌کشد و ‏متکا را پشت کمرش می‌گذارد.«عاشق که می‌شوی دنیا را با چشمان او می‌بینی و همه‌چیز برایت زیباست. ‏حتی اگر به اندازه من پیر شده باشی و از آن روزها، شب‌ها و روزهای زیادی گذشته باشد. ما سال‌های زیادی را ‏با هم زندگی کردیم. سال‌هایی که هر لحظه‌اش احساس می‌کردم دوباره عاشق شده‌ام.»‏
شکوفه از جوان‌ها گله دارد و باورش این است جوان‌ها به خودشان ظلم می‌کنند و این مساله او را ‏می‌رنجاند.«چرا می‌گویید عشق تنها در قصه‌هاست. مگر من و زن‌های بسیار دیگری که عاشقی کرده‌اند از ‏قصه‌ها آمده‌ایم؟» گردن‌آویزش را نشانم می‌دهد قابی از شکوفه‌ و همسرش. عکسی سیاه‌وسفید و رنگ باخته ‏قصه‌های زیادی پشت خود دارد.«این هم سند عشقم. از روزی که به گردنم آویخته‌ام یک‌ لحظه‌ هم از خودم ‏دور نکرده‌ام. هنوز با دیدن عکسش مثل همان روزهای اول قلبم در سینه بی‌تابی می‌کند. می‌دانی چرا از مرگ ‏نمی‌ترسم چون دوباره به وصال معشوقم می‌رسم. من به هر جوانی که می‌رسم توصیه می‌کنم عاشق شود، ‏عاشق زندگی کند و عاشق بمیرد.»   ‏


تعداد بازدید :  685