معصومه سلیمانیصابر- استان همدان | چونان سیلابی که یکباره آمده بود دروازه قرآن را با خود ببرد، موجی عظیم دلم را باخود برده بود. همه شور و حرارت بود. اطرافم پر شده بود از انسانهایی که انگار از یک کره خاکی دیگر آمده بودند. هیچ کدام لحظهای یکجا بند نبودند:
صبح کوه، ظهر همایش، عصر زیارت عاشورا، شب عملیات. صبح مانور، ظهر اکرام نیازمندان، عصر بازآموزی امداد، شب شیفت پایگاه.
بیآنکه خود بدانم چرا تمام وقت همراهشان شده بودم، گویی هدف زندگی را در قدمهای محکم آنان یافته باشم.
جرقهای که در ذهنم زده میشد چونان آتشی در نیستان، به سرعت فرصت اجرا پیدا میکرد و همین شیفتگی مرا دوچندان میکرد. جا برای کار زیاد داشت.
می دانید از «کجا» دارم میگویم؟
کمی شبیه آموزش و پرورش بود آنجا که دورههای آموزشی برگزار میکرد. کمی شبیه کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آنجا که استعداد نوجوانان را محک میزد. کمی شبیه ارتش، آنجا که نیروی عملیاتی پرورش میداد. کمی شبیه سپاه آنجا که دل سپرده میخواست نه سر سپرده. کمی شبیه کمیته امداد آنجا که کمکهای مردمی را جمعآوری میکرد. کمی شبیه بهزیستی آنجا که داروی بیماران خاص را تهیه میکرد و مددجویان را تکریم. کمی شبیه اورژانس آنجا که نیروهای خود را به صحنه حوادث اعزام میکرد. کمی شبیه....
شبیه همه اینها بود، اما هیچکدام نبود.
آخر میدانید: صحبت از کار بود، از تلاش بود، از شببیداری بود، ازدستگیری بود، از امداد بود، اما از دستمزد نبود.
حالا سالهاست خانه سرخ و سپیدی، شده خانه ما. خانه ما، خانه امید خیلیهاست. صاحبان این خانه همه جوانان، امدادگران و داوطلبانی هستند که فارغ از هیجانات زودگذر این دنیای مادی، دستهایشان را در هم گره کردهاند و در کنار همه مردم ایران، جامعه هدفی دارند به وسعت جهان و میخواهند سفیران بشردوستی باشند برای سربلندی نوع انسان.
هلال احمر خانه همه ماست. قدرش را بدانیم.