شایسته عرب فعال مدنی و فرهنگی و نویسنده کتاب پناهگاه من
مادربزرگم با مادرم سالها پیش در جستوجوی یک جای امن برای زندگی بودند و با ارادتی که به مقام رهبری ایران داشتند، همینطور به دلیل اینکه مسلمان و فارسیزبان هم بودند، از افغانستان راهی شدند و ایران را برای زندگی انتخاب کردند. من متولد ایران هستم. دایی من در جنگ افغانستان شهید شد. مادربزرگم از فراق دوری پسرش نابینا شد. او میگفت دنیایی که نتوانم پسرم را در آن ببینم، ارزش دیدن ندارد. آنها اینجا زندگیشان را گذراندند، مادرم ازدواج کرد، من در دهه هفتاد متولد شدم و تا پنجم ابتدایی درس خواندم و بنا به دلایلی دیگر ادامه تحصیل ندادم.
همیشه دوست داشتم از خودم چیزی به جای بگذارم و عقیدهام این است که انسانها باید یک اثری از درون خودشان در دنیا خلق کنند؛ در یکی از دیوارهای شهرم خواندم که انسان برای ماندگارشدن باید چیزی به یادگار بگذارد؛ همین شد که دست به قلم شدم. تصمیم گرفتم بنویسم؛ وصیت مادربزرگم هم بود که بنویسم؛ چون اینجا زادگاه من است. زادگاه من امنترین کشور جهان و زیباترین شهر ایران یعنی گلستان است. مردم گلستان و گنبد بسیار آدمهای راحتی هستند و هر کسی در میان آنها احساس امنیت میکند. همین فضا زیبایی استان را دو چندان کرده است.
خلاصه اینکه خاطرات خود و دایی شهیدم را نوشتم و تبدیل به کتاب کردم. یک آدینه جمعه بود که شعری در وصف امام زمان(عج) سرودم. من برای اینکه کارم بهتر شود وزارت ارشاد میرفتم تا نویسندگان در مورد کارهایم نظر بدهند. از طرف دیگر در انجمن دوستداران کتاب گنبدکاووس با ارتشیها آشنا شدم. به برنامهای رفتم و شعرم را برای آنها خواندم. در هفته کتابخوانی از فرماندهان گنبدکاووس لوح تقدیر گرفتم. او من پرسیدند انگیزهات از کتابی که نوشتهای چه بوده است که من گفتم دوست داشتم به جوانان سرزمینم بگویم قدر امنیت و آرامشی که در سرزمینتان دارید را بدانید و این امنیت به آسانی به دست نیامده است. این آسودهخاطر بودن گرانبهاست. دشمن مردم سرزمین من دشمن سرزمین شما هم هست و هر لحظه به فکر هجوم و تجاوز به خاک این کشور است.
همه این اتفاقها انگیزهای برای ادامه تحصیل من شد. یادم میآید یکی از روزهایی که به مدرسه میرفتم در ایستگاه اتوبوسی نشسته بودم که پیرزنی توجهم را جلب کرد؛ وقتی که سه اتوبوس آمد و رفت و او سوار نشد. با تعجب از او پرسیدم کجا میخواهد برود و متوجه شدم چشمش درد میکند، مشکل دارد و اتوبوسها را ندیده است. دستش را گرفتم و به متخصص چشم بردم؛ دکتر گفت اسمش چیست، فامیلیاش چیست؟ گفتم نمیدانم. من همینجوری با این خانم آشنا شدم و دستش را گرفتم به اینجا آوردم. دکتر وقتی اینها را شنید نسخهای نوشت و گفت عینکش هم رایگان. وقتی از پیرزن پرسیدم از کدام محله است تازه نام افغانآباد به گوشم خورد با اینکه در بخش مرکزی گنبد کاووس ساکن بودم ولی تا آن روز چیزی از افغانآباد نمیدانستم. این اتفاق برای من مثل تلنگر برای رفتن و دیدن و آشناشدن با این محله بود. هر روز بعد از کلاس درسم یک ماموریت جدید برای خود تعریف کردم. دستهایی که کمک میکنند برتر از لبهایی است که ذکر میکنند. این جمله را به عنوان عبارت انگیزشی در کاغذی نوشتم با دوستانم میرفتیم مطب پزشکان و خودمان را بهعنوان عضو فعال مدنی و فرهنگی در حوزه اتباع معرفی میکردیم. به رسم انساندوستی اگر میخواهید به اتباع بیبضاعت کمک کنید، بسمالله؛ معرفینامه و مجوز هم برایتان میآوریم.
اما چیزی که در این محله میدیدیم خیلی بدتر از تصورمان بود؛ خانوادههایی بشدت بیبضاعت که معلول هم داشتند. خانوادهایی که حتی نمیتوانستند سردرد و سرماخوردگیشان را درمان کنند و بیماریها و مشکلاتشان مزمن شده بود. روند کار ما شناسایی موارد بیماری و هماهنگی با پزشکان برای درمان بود؛ بیماران را به نزد متخصصها میفرستادیم دکترها و بیمارستانهای زیادی در این فرآیند کمک کردند. گذشت و گذشت تا سیل آمد، سیل که آمد به تک تک خانهها رفتیم و بیماران فلج مغزی و صرع و سرطان را دیدیم؛ موارد بیمار را به بیمارستانها و خیرین معرفی کردیم. امروز در تلاش هستیم تا بتوانیم کارهایمان را سامان دهیم و انجمن خیریهای ثبت کنیم که امیدواریم با کمک مسئولان بتوانیم در این مسیر انساندوستی به صورت قانونی فعالیت کنیم.