خالی شدن در افق| شهاب نبوی| طاها پسر بسیار خوبی بود. تنها مشکلش این بود که خودش را همان گوشه و کنار مهد خالی میکرد. دفعه اولی وقتی متوجه این موضوع شدم که دیدم یک گوشه کز کرده و خیلی اندیشمندانه غرق در افق شده. رفتم سمتش، بغلش کردم و گفتم: «عمو جون، چرا ناراحتی؟» قبل از اینکه طاها جواب بدهد، احساس داغی کردم. ابتدا فکر کردم که بچه تب دارد، اما تب نبود. مسلما بچهای که خودش را خراب میکند در مهدکودک لقب میگیرد. همین موضوع طاها را بسیار افسرده کرده بود، تا اینکه یک روز پدرش به مهد آمد و آن درخواست شرمآور را از من کرد. حقیقتش این است که آدم بدبخت و بیچاره وقتی در حین شنیدن پیشنهادات شرمآور یاد قسطها و بدبختیهایش میافتد، ناچار است آن پیشنهادات را قبول کند. حالا که خوب نگاه میکنم، متوجه میشم که چرا این همه آدم در طول تاریخ خیانت کردهاند، حتما مثل من قسط و بدبختی داشتهاند. پدر طاها مبلغ خوبی پیشنهاد کرد تا من هم هر روز چه به صورت طبیعی چه به صورت غیرطبیعی همان کاری را بکنم که طاها میکرد. البته بین طبیعی و غیرطبیعی هم فرق گذاشته بود و قیمت متفاوت بود. بههرحال طاها دیگر غمگین نبود، چون میدید عموی نر خرش از او بدتر است.