شهاب نبوی طنزنویس
قبلا گفتم که نظافتچی مهدکودک بودم و گاهی که مربی میرفت تا از شوهرش مهریه بگیرد، در بچهداری کمک بقیه میکردم... آرشام پسر خیلی خوبی بود. تنها مشکلش این بود که هر اتفاقی توی خانهشان میافتاد، فردایش میآمد مهدکودک و برای من تعریف میکرد. من از آقای لطفی پدر طاها، بیشتر از خانم لطفی مادر طاها با خبر بودم و نقاط قوت و ضعف هر دو را به خوبی
میدانستم.
مثلا میدانستم که چند باری خانم لطفی تا آستانه گرفتن مچ شوهرش پیش رفته. یا خانم لطفی تقریبا در تمام طول روز و بعضا شب لبهایش را غنچه کرده و دارد از خودش عکس میگیرد تا در کنار یک کپشن پیرامون سبکهای نوین زندگی و خوشبختی بگذارد اینستاگرام. بحران در خانواده لطفی بسیار عمیق بود. تقریبا هیچ رابطه گرم و حتی ولرمی در خانه برقرار نبود. این زن و شوهر هر کدام یک پیج اینستاگرام با چند صدهزار فالوور داشتند و در کنار تبلیغ سایت «شرطبندی» و «شامپوهای ناموسا ضد ریزش مو» و «شلوارکهای نانو تکنولوژی» رازهای خوشبختیشان را برای بقیه توضیح میدادند. لازم نبود به طاها فشار بیاورم تا ازش اطلاعات بگیرم. طاها من را که میدید خودش شروع میکرد به تعریف
کردن.
مثلا میگفت که مانند سریالهای تلویزیونی پدرش هرشب روی مبل خوابش میبرد و او و مادرش هم توی اتاق میخوابند؛ منتها با این تفاوت که در سریالها زن خانه نگاهی عاشقانه به مرد خوابیده روی مبل میکند و رویاش پتو میاندازد، اما مادر او هر شب میگوید: «مردهشور اون هیکل قناست رو ببره...» یا اینکه در خانه او را معمولا «توله» خطاب میکنند. جدای از آن هیچکدام مسئولیتش را برعهده نمیگیرند و هر کدام به آن یکی میگویند: «تولهات.» تنها هفتهای دو سه دقیقه کنار هم میایستند و به اندازه یک هفته هشتگ: «#چگونه خانواده گوگولی داشته باشیم. #عشقِ من عاشقمه. عاشق عشقمم.» عکس میگیرند. پیج زیبایی
داشتند.
تلفیقی بود از زیبایی، موفقیت، خانواده خیلی گرم و آزاداندیشی و لوازم آرایشی و غذای خانگی حیوانات و گنهای لاغری، یعنی در یک فقره پست میتوانستی همه اینها را با هم مشاهده کنی. طاها بهم گفته بود که بابا و مامان همهاش میگویند خدای نکرده، خدای نکرده زبونمون لال، اگه یک روز اینستاگرام فیلتر بشود، یک دقیقه هم این زندگی را ادامه
نمیدهیم.
آخرین روزی که طاها را دیدم قرار بود برایش یک پیج درست کنند و در آن روشهای نوین چگونه بچه خوب و باکلاسی داشته باشیم را یاد بدهند. بیچاره طاها. بعدها نه بهخاطر طاها، چون قسطهایم عقب افتاده بود چندباری با اکانت فیک وارد دایرکتشان شدم و چیزهایی از زندگیشان برایشان گفتم که قسطهای عقب افتادهام جور شود.