موهایش را با کشی شل بسته تا مزاحم کارش نشود. بیشتر ساعات روز را روی صندلی مینشیند و سرش را پایین میاندازد و کار میکند؛ از ساعت 9صبح تا 7بعدازظهر. البته دقایقی برای استراحت صندلی را رها میکند و خودش را میهمان یک لیوان چای میکند تا مراجع بعدی از راه برسد. بوی مواد و بوی آسیتون همه جا را پر کرده و هر ازگاهی صدای سوهان برقی بلند میشود و بعد از آرامگرفتن سوهانهای دیگر دست به کار میشود تا ناخنها شکلی به خود بگیرند و همگی یکقد و مرتب شوند: «سهسالی میشود که ناخنکار شدهام اما یکسال است که در این سالن کار میکنم. خدا را شکر راضیام.» سرش را که پایین میاندازد، ککومکهای زیر چشمش همخوانی خوبی با رنگ موها و سفیدی پوستش پیدا میکند: «قبل از اینکه ناخنکار شوم، خیاطی میکردم آنهم برای هفتسال. کار سختی بود.» لیلا از کودکی عاشق خیاطی بوده و از همان دوران با خرده پارچههای مادرش برای خودش عروسک میدوخته تا اینکه 13ساله میشود و به رسم خانواده باید رخت عروسی به تن کند: «مادرم فکر میکرد دختر 13ساله باید خانه شوهرش باشد، برای همین همه خواهرانم در همین سن راهی خانه بخت شدند و من هم همینطور. تنها خواهر کوچکم توانست از این ماجرا در برود.» سوهان برقی را روشن میکند و با دقت روی ناخنها زوم میکند: «همسرم از مال دنیا کم نداشت، اما تربیتش طوری بود که به زنها احترام نمیگذاشت. من با بهانه و بیبهانه کتک میخوردم، سالی یکبار فقط مسافرت میرفتیم، آنهم با همه اعضای خانوادهاش اما خودش با دوستانش سالی 40-30بار سفر میرفت. از میهمانی هم خبری نبود اما او بیشتر روزهای هفته میهمانی و دورهمی دوستانه بود.» لیلا در 19سالگی مادر میشود و دوسالی برای دختر کوچکش مادری میکند، اما بدرفتاریهای همسرش طاقتش را طاق میکند و یک روز بیآنکه چمدانی بردارد، دخترک را در آغوش میگیرد و از خانه میزند بیرون: «مادرشوهرم نزدیک به 60سال داشت و هنوز کتک میخورد، برای همین من فکر میکردم شوهر حق دارد کتک بزند اما بعد از سالها دیگر نتوانستم تحمل کنم و رفتم. شوهرم آنقدر مغرور بود که یکماه سراغی از ما نگرفت، چون باورش این بود که زنی که قهر میکند، خودش باید برگردد. اما وقتی شنید تصمیمم جدی است و طلاق میخواهم، مهربان شد؛ گل میخرید، کتک نمیزد و... اما دیگر برایم اهمیت نداشت و به هر سختیای که بود جدا شدم.» لیلا وقتی جدا میشود، هیچ درآمدی نداشت و خودش هم سربار پدرومادرش میشود، برای همین حضانت فرزند به همسرش میرسد: «وقتی جدا شدم، هیچ کاری بلد نبودم و درآمدی نداشتم، البته میدانستم مادرشوهرم به خوبی از دخترم نگهداری میکند. کمی خیاطی بلد بودم و شروع کردم به خیاطی تا به کسی محتاج نشوم. 7سال تمام خیاطی میکردم اما دیگر خسته شدم و سهسالی است ناخنکار شدهام. اول کار در شهریار بودم و نتوانستم مشتریهای ثابت خودم را پیدا کنم، برای همین به این سالن آمدم. 60درصد درآمد مال من است و 40درصد به صاحبکارم میرسد. خدا را شکر خوب است و ماهی 2میلیون ونیم تا 3میلیون تومان درآمد دارم.» البته در این دوسال لیلا دوباره ازدواج کرده و حالا تمام آرامش نداشته سالهای گذشته را با هم تجربه میکند: «همسرم از دار دنیا هیچ ندارد اما قلبی به اندازه دریا دارد. وقتی با هم آشنا شدیم، او پسر مجردی بود و من مادری تنها. اما برایش اهمیتی نداشت و ازدواج کردیم. خانوادهام مخالف بودند و بهانهای که میآوردند، این بود که پول ندارد، اما در این دوسال واقعا احساس خوشبختی میکنم، حتی گاهی اوقات میترسم این همه آرامش و عاشقی خواب باشد. مادرم فکر میکند زن باید خانهداری کند و بچه به دنیا آورد و بزرگ کند و مرد باید پول دربیاورد و آسایش خانوادهاش را تأمین کند. اما من زندگی با مرد پولدار را تجربه کرده بودم، برای همین نداری همسر دومم اصلا برایم اهمیت نداشت.»
لیلا تازه 31ساله شده و در تمام این سالها اجازه دارد ماهی یکبار دخترش را ببیند: «تا 5سالگی از من متنفر بود و میگفت تو چطور مادری هستی که دختر 2سالهات را رها کردهای و رفتهای پی زندگیات؟! اما همیشه از من تنها یک جواب میشنید؛ انشاءالله بزرگتر که شوی، متوجه میشوی. اما الان عاشقم است و رابطهمان خیلی خوب شده. گویا روزی که پدر و مادربزرگش با هم حرف میزدند، دخترم شنیده که پدرش میگفته همه اینها تقصیر من است. لیلا را خیلی اذیت کردم تا جایی که از جگرگوشهاش گذشت تا از ظلم من نجات پیدا کند. همان روز به من زنگ زد و گفت؛ مامان ببخشید تا امروز از تو متنفر بودم.»