شهرام شهیدی طنزنویس
روح آقاجان مدام درحال نامهنگاری و ارسال پیام در فضای مجازی برای دادگاهی در انگلستان بود. خانم باجی گفت: «حالا چه کار مهمی داری که ول کن این قاضی انگلیسی نیستی.» روح آقاجان جواب نداد. عموجان گفت: «تا جایی که من از مذاکراتشان فهمیدم، ایشان قصد دارد اجازه ورود به یک آمبولانس را از قاضی انگلیسی دریافت کند.»
خانم باجی گفت: «وا. شما بهعنوان یک مرحوم احتیاجی به آمبولانس نداری. بعدش هم اینقدر آمبولانس مجهز در کشور خودمان هست، چرا دست به دامان انگلیس شدی؟»
برادرم گفت: «شاید بعد از حمله برخی تماشاگران به آمبولانسهایی که از ورزشگاه نقش جهان اصفهان به بیمارستان میرفتند، روح آقاجان ترسیده و جرأت ندارد آمبولانس وطنی را امتحان کند.»
عمه خانم گفت: «نخیر. کار، کارِ انگلیسهاست. باز باید ببینیم چه خوابی برایمان دیدهاند.»
صدای شازده اسدالله شنیده شد: «مومنت مومنت. روح آقاجان اگر قصد سفر به آن شهر ساحلی در ینگهدنیا را داری، کد 5 ستاره 7 مربع را شمارهگیری کن. خودم با بهترین آمبولانسها و پرستارها ...»
خانم باجی گفت: «صدای این میهمان ناخوانده را کم کن. خب... حالا بالاغیرتا راستش را بگو... برای چه دنبال ورود به آن آمبولانس خاص هستی؟»
روح آقاجان گفت: «من در این ایام تعطیلات گفتم بروم شمال هوایی تازه کنم. یازده ساعت تو جاده گیر کردم و دور زدم. گفتم تا برای جنازهها و ارواح سرگردان شرایط ویزا را سخت نکردهاند، بروم یک دوری در بریتانیا بزنم که خستگی سفر ناکام شمال را از یاد ببرم. منتها فکر کردم شاید این جماعت گردشگر فقط جادههای شمال را قرق نکرده باشند و جادههای منتهی به لندن هم ...بله... پس دیدم بهتر است مکاتبه کنم یک آمبولانس آماده باشد که اگر خدای ناکرده در مسیر...»
خانم باجی گفت: «گوش من مخملی است؟ چرا باید این خزعبلات تو را باور کنم. الان خودم پیداش میکنم.» گوشی تلفن همراهش را برداشت و گوگل کرد: آمبولانس+انگلستان +دادگاه...
تا صفحه، نتیجه جستوجو را نمایش داد، خانم باجی یک آه بلند کشید و دمپاییاش را برداشت. اما روح آقاجان که شستش خبردار شده بود، فلنگ را بسته بود و دمپایی پرتابی به سر پدر پسر همسایه برخورد کرد.
خانم باجی گفت: «ببخشید. تقصیر آن گوربهگور شده بود که بعد از مرگش هم دست از فساد سیستماتیکش برنمیدارد. فهمیده یک مرد 272 کیلوگرمی در انگلستان به قاچاق کوکایین اعتراف کرده و چون خروج او از آمبولانس ممکن است خطر مرگ داشته باشد، قاضی او را به حبس در آمبولانس محکوم کرده. حتما این ورپریده هم میخواسته اجازه ملاقات بگیرد تا با آن قاچاقچی شریک شود.»
پدر پسر همسایه گفت: «تقصیر خودشان است. اگر مثل ما موضوع قاچاق را مدیریت میکردند، هرگز این اتفاق نمیافتاد و فیل روح آقاجان هم یاد هندوستان نمیکرد.»
خانم باجی پرسید: «یعنی چهجور مدیریتکردنی؟»
پدر پسر همسایه گفت: «مدیریت تکذیب. شما ببین الان در ایران قاچاق سوخت را تکذیب میکنند. قاچاق ارز را تکذیب میکنند. قاچاق گندم را هم چند روز پیش تکذیب کردند. خلاصه کافی بود دادگاه انگلستان کلا قاچاق کوکایین و وجود سلطان 272 کیلوگرمی را از بیخ و بن تکذیب کند.»
خانم باجی گفت: «آخ آخ، خوب شد یادم افتاد... میهمان داریم. پسر بدو آن جارو را بیار آشغالها را جارو کن زیر فرش که پدر پسر همسایه نبیند تا بعد ....»