مهتاب جودکی| جستوجو با این سوال آغاز شد: آدمهای سیاه و سفید توی قاب، با لباسهای خونین رزم، پسران نوجوان با نگاه پر از تردیدشان، با سربندهای سبز و قرمز و قدمهای تندشان روزِ رفتن به خط مقدم، امروز کجای جهاناند؟ زندهاند؟ شهید شدهاند؟ گم شدهاند؟ هنوز کسی منتظرشان است؟ جستوجوهای سعید صادقی، عکاس جنگ اینطور آغاز شد؛ از صدها عکسی که در طول 70 ماه حضور در جبهه جنگ از اشغال خرمشهر تا آزادیاش گرفته بود را چاپ کرد، سپرد به دوست و آشنا، قاب گرفت و در خیابانها گذاشت و آرام آرام آدمهای گمشده را پیدا کرد. صادقی از 6 سال پیش دنبال آدمهای سیاه و سفید گمشده در قابهاست و تا امروز بیشتر از 30 نفرشان را پیدا کرده؛ بعضی جانشان را برای وطن فدا کردهاند و تصویر آخرشان، قوت قلب بازماندههاست و بعضی هنوز زندهاند و گوشهای از این سرزمین، با آنچه جنگ از آنها گرفته و در روحشان به جا گذاشته زندگی میکنند.آخرین روز تابستان سال 59 بود که عکاسی از جنگ برای او آغاز شد. صبح فردای حمله هواپیماهای عراق به فرودگاه مهرآباد و شهرک مسکونی اکباتان راهی خوزستان شد؛ درست زمانی که ماشینها با مسافران بهتزده و ترسیده از سرزمین گرفتارشده در جنگ بیرون میزدند. سعید صادقی را رزمندگان، سربازان نوجوان، فرماندهان و غیرنظامیها، دوربین به دست در کردستان و قصر شیرین، در خرمال و ارتفاعات چنگوله، در کوچه پس کوچههای خرمشهر، سوسنگرد، بستان و آبادان دیدهاند. عکسهای بازمانده از آن روزها، تصویر لحظههای مردهاند و ثبتشده در خاطرهها. سعید صادقی 30 سال پس از واقعه در عکسهای جنگ به دنبال زندگی است. صدها تصویر هنوز شناسایی نشدهاند و جستوجو ادامه دارد. او کانالی تلگرامی راه انداخته و اسمش را گذاشته «جستوجوهای یک عکاس» و در گفتوگو با «شهروند» از این کندوکاو و تلاش برای پیداکردن آدمها میگوید. عالمی خاطره برای تعریفکردن دارد و مدام نصفه و نیمه رهایشان میکند و این جمله را تکرار میکند: «این خاطرهها به درد نمیخورد؛ عکسها مهم است، جستوجوها مهم است.»
آقای صادقی تصاویر ثبتشده زیادی از عکاسان در آرشیو عکسها خاک میخورد و فراموش شده است؛ بعضی اصلا دیده نشدهاند یا اطلاعات دقیقی دربارهشان وجود ندارد. تلنگر این جستوجو برای شما چه بود؟ چرا بعد از این همه مدت، پیگیر آدمهای توی عکسهای جنگ شدید؟ آدمهایی که زندگیشان تغییر کرده، پیرتر شدهاند نسبت به آن سالها و هیچ نشانی ازشان نمانده جز همین عکسها.
وقتی به صدها عکسی که از صحنههای جنگ ایران و عراق گرفتهام، دوباره نگاه میکنم، میبینم که بیشتر رزمندهها نوجوان و جوانند. دیدار دوباره این آدمها جرقهای در ذهن من زد تا سعی کنم پلی بین نوجوانان و جوانان 30 سال پیش و امروزی بزنم و از این راه خاطرات هشت سال جنگ را زنده کنم. این فکر زمانی به سرم زد که در عراق گرفتار منافقین شدم؛ سال 87 بود و تنهای تنها بودم. آنها که بازداشتم کردند، مرا میشناختند. سالها قبل من را با دوربین عکاسیام دیده بودند. در آن 8-9 روز بازداشت اما دیدم که آنها آشنای من نیستند و چقدر دورند از ما. آشنایان من کسانی بودند که در سالهای جنگ تصویرشان را ثبت کرده بودم. پاکیشان را میشناختم. حس بهتری به من میداد؛ بازماندههای شهدایی که تصویر آنها را ثبت کرده بودم، سربازهای بازگشته از جنگ که خانوادهها چشمانتظارشان بودند. به این فکر کردم که باید بازماندهها را خوشحال کنم. برای همین این کار را شروع کردم. از سال 92 آرام آرام با کمک رسانهها، آشناها و بیلبوردهای خیابانی شروع کردم به پیداکردن این آدمها. هر کسی که پیدا میشود، عکس قدیمیاش را چاپ میکنم و قاب میگیرم. سوار اتوبوس یا قطار میشوم و میروم به شهرش، هر کجا که باشد.
اما حالا بیشتر از سه دهه از جنگ گذشته است؛ عکسهای جنگ، امروز چه تأثیری میتواند داشته باشد؟
عكسها لحظههایی هستند چیده شده از دل جنگ. آنها سند یک واقعهاند و شاهدی هستند برای باور نسلها. تلاش این عکسها ارتباط با بدنه جامعه و پررنگکردن حقیقت جنگ است. عکس جنگ سندی است که میتواند عزت را در بدنه اجتماعی تقویت و در عین حال با روایت تلخی و زشتی جنگ، نگاهها را با این سیاهی آشنا کند. عكاس جنگ که در دل واقعه بوده، عينيت جنگ را روایت میکند. او شعلههاى آتش نبرد خونين، خشونت، مرگ و زندگى را دیده و ديدش را در بستر عكسها بسط مىدهد. او زواياى پيچيده و مبهم جنگ را در هجوم باران گلولهها و انفجارها و اضطرابها تصویر میکند، رنجهاى دلخراش انسان را به تصویر میکشد؛ برای نسلهای بعد.
از جنگ بگویید، از روز اول؛ چقدر آنجا بودید؟
من کله سحر روز دوم مهر سال 59 رسیدم آبادان؛ با پیکان یکی از مسئولان تنها ماشینی که میرفت به سمت جنوب. من آن زمان عکاس روزنامه جمهوری اسلامی بودم. 24 سال داشتم. وقتی رسیدیم، شهر خلوت خلوت بود. یادم هست که وسط راه یکجا را بمباران کردند و ما از چند خانواده عکاسی کردیم و بعد دوباره راه افتادیم. فقط روستاییان مانده بودند. هر کس پولی نداشت مانده بود. همه آمده بودند شیراز و تهران. هتلهای تهران پر شده بود. دود شهر را گرفته بود. بعد از آن 70 ماه در جنگ بودم اما همه جا آشوب بود؛ تهران، خرمشهر، کردستان.
از جستوجوهایتان چند موردش به نتیجه رسیده است؟ زندگی این آدمها، رزمندههایی که تصویرشان را ثبت کرده بودید و حالا پیدایشان کردهاید، بعد از جنگ چه تغییری کردهاند به زندگی برگشتهاند؟
تا امروز بیشتر از 30 نفر را پیدا کردهام. خیلی چیزها تغییر نکرده مثل خرمشهر که هنوز جای ترکشها در تنش هست و بعضی جاهایش بزک شده است. از میان آنها که پیدا کردهام، کم بودند کسانی که وضعشان از لحاظ اقتصادی خوب باشد. فقط یکیشان پزشک بود؛ مابقی آدمهایی با وضع معمولی اما شریف بودند.
و واکنششان به دیدن عکسی از خودشان یا خانوادهشان در لباس رزم و روزگار جنگ چیست؟
هر کدام یکجور واکنش نشان میدهند. میخندند، گریه میکنند. خیلیهایشان میگویند که با دیدن تصویری از آن روزها و نشاندادن عکس به اعضای خانواده، نشاط به زندگیشان برگشته است؛ یعنی ثابت میکنند که نبودنشان در خانه و در انتظار گذاشتن آنها بیهوده نبوده است. این عکس واقعیت آنها را نشان میدهد.
قبلا گفته بودید که چند نفر از عکسهای حلبچه و خرماله هم پیدا شدهاند، از آنها بگویید.
عکسهای بمباران شیمیایی را چاپ کردم و در میدانی در خرماله چیدم تا پیدایشان کنم. چند روز آنجا بودم. کمکم چند نفر پیدا شدند؛ مثل پسری که همه اقوامش کشته شده بودند. واکنش آدمها غیرقابل وصف است. انگار در آسمان بودم، هر چند غم بزرگی داشت. خیلیها قتل عام شده بودند. یادم است که آدمها خُرخُر میکردند و کف از دهانشان بیرون میزد. من نمیدانستم که شیمیایی شدهاند. بغلشان میکردم و میبردمشان بیرون. رویشان آب میریختم که نجاتشان دهم. آخر سر فهمیدم آنها آلوده شدهاند.
از آنها که نجات دادید کسی را میشناسید؟
دو سه تایشان زندهاند؛ از حلبچه. از آنها اطلاع دارم و خانهشان میهمان شدهام.
چقدر طول کشید تا شما را در جبهه بپذیرند؟
اوایل حضورم از من ایراد میگرفتند. در سنگر میخوابیدم و عکس میگرفتم. کمکم راهحل را در این دیدم که در جنگ زندگی کنم؛ باید میماندم تا به من عادت کنند.
آنجا چطور دوام آوردید؟
عادت کردم. یادم هست که آمده بودم تهران. خانهام پل چوبی بود. بمباران بود. همسرم با ترس گفت بلند شو برویم پناه بگیریم. من سر جایم خوابیدم. همسایه بالاییمان وحشت کرده بود. گفتم اگر قرار باشد من را بزند، هر کجا که باشم میزند، اما قرار نیست اینطور باشد. از قضا پل را هم زدند. دو سه نفر کشته شدند. من به جنگ عادت کرده بودم. گلوله و ترکش میآمد و انگار نه انگار. به مرور این را یاد گرفتم. اولش ترس داشت، یواش یواش با عناصر جنگ آشنا شدم.
آخرین دوره عکاسی جنگ برای شما کی بود؟
بعد از امضای قطعنامه عراقیها دوباره حمله کردند؛ کلی از نیروهای ما را ایندفعه آنها کشتند. خیلیها را اسیر کردند. آخرین دوره هم عکاسی از عملیات مرصاد بود.
اولین کسی که پیدا کردید، چه کسی بود؟
یک مادر بود؛ درست خاطرم نیست.
و حس خودتان چه بود؟ شمایی که این همه به مرگ نزدیک شده بودید و حالا آدمهای زنده را از توی عکسها بیرون میکشید.
زندگی همیشه هست. نمیدانم چطور بگویم. اوایل که رفته بودم منطقه شور و حالی آرتیستی داشتم. موج احساس قرار را از من میگرفت. آرام آرام وقتی تراژدیها را دیدم، تمام این احساسات از دلم رفت. دیدم که جنگ، ابعاد و ذهنیتی که ما از آن داشتیم، نبود. انقلاب شده بود و همه ما عاشق کشورمان بودیم. اگر غذا میخوردیم، یک دانه برنج را زمین نمیانداختیم. خودمان را گرسنه نگه میداشتیم که غذای منطقه را بخوریم. نه به خاطر مزهاش. خیلی به خودمان سخت میگرفتیم؛ اما حالا وقت دیدن آدمهای توی عکسها، حس عجیبی دارم. دیدن این آدمها به من نشان داده که اگر زنان نبودند، این دفاع مقدس نبود. دفاع هشت ساله را نفس آنها مقدس کرد.
حاصل این کار از نگاه خودتان چیست؟
با دیدن این عکسها جنگ را لمس میکنید. عکسها تاریخنویسان را وادار میکند به نوشتن واقعیت. همین حالا خیلیها ادعای حضور در جنگ دارند؛ در حالیکه نبودهاند. اگر بودند هم نه گلوله میخوردند نه گرد و خاک روی مویشان مینشست. این عکسها امروز میتوانند احساس مشترکی بین نسلها به وجود بیاورند یا دست کم برای درک احساس آن نسل در امروزیها اثرگذار باشند. جنگ چه نتیجهاش پیروزی باشد و چه شکست، حاصلش یک چیز است؛ جنگ یعنی سوزاندن و خاکسترکردن زندگی و انسانیت. جنگ قهرمان ندارد و عکسها خشونت عریان جنگ را نمایان میکند.