شماره ۱۷۴۰ | ۱۳۹۸ يکشنبه ۲۳ تير
صفحه را ببند
شعور ربطی به شغل ندارد

حسام حیدری طنزنویس

چندبار بود که دزد کفش‌هایم را می‌برد. دو جفت کتونی دوردوزی‌شده خوشگل که برای هر کدام سه ماه، یک‌چهارم از حقوقم را کنار گذاشته بودم و یک کفش ورنی براق که راست کار عروسی‌های فامیلی بود و حتی یک جفت صندل که قیمت زیادی هم نداشت. این بود که این دفعه کتونی‌های دم دستی‌ام را طعمه گذاشتم و پشت در کشیک کشیدم و تا آمد، مچش را گرفتم. پسرک جوانی بود با موهای فرفری بلند و سبیل دسته موتوری که دستمال گردن بسته بود و داشت پیپ می‌کشید. گفتم:   «خجالت نمی‌کشی کفش‌های منو می‌دزدی؟» نگاهی از سر انزجار به سر تا پایم انداخت. انگار موجود ناقص‌الخلقه مفلوکی دیده است. گفت: «خب کفش‌های کی رو بدزدم؟ کفش‌های طبقه بالایی‌تون رو که تازه از کار بیکار شده بدزدم خوبه؟ تو راضی می‌شی؟» حرفش منطقی به نظر می‌رسید. گفتم: «خب من چی‌کار کنم؟ کفش‌های این روبه‌رویی‌ها رو بدزد. این‌که پولش از پارو بالا می‌ره. ماشینش هم خفنه.» سایز کتونی‌هایم را نگاه کرد و یک پک عمیق به پیپش زد. گفت: «این؟ این‌که بابا با سیلی صورتش رو سرخ نگه می‌داره. هرچی پول داشت داد ماکارونی خرید احتکار کرد. حالا دولت ماکارونی ریخته تو بازار، همه زندگیش به باد رفته.» گفتم: «خب می‌خواست حواسش رو جمع کنه. تاوان خنگی اونو که من نمی‌تونم بدم.» این حرفم بدجور بهش برخورد. گفت: «اصلا ربطی به خنگی نداره. اشتباه شغلی برای همه پیش میاد. الآن من اومدم کفش‌ها رو بردارم شما خِر منو گرفتی. یعنی من خنگم؟ یا تو خیلی باهوشی؟» گفتم:   «حالا من که جسارت نکردم ....» گفت: «نه دیگه. منظورت همین بود. در صورتی که من زرنگ‌ترین دزد این محلم. می‌دونی تا حالا مال کی‌ها رو دزدیدم؟» گفتم: «کیا؟» پایش را تکیه داد به در آسانسور و گفت: «حدس بزن.» سرم را خاراندم و گفتم: «چه می‌دونم. برنج‌های انباری این آقا ملکی اینا؟» گفت: «برو بالا.» گفتم: «طلاهای این ساختمون روبه‌رویه؟» ابروهایش را انداخت بالا یعنی برو بالاتر. گفتم: «بگو بابا. من نمی‌تونم حدس بزنم.» گفت: «چند وقت پیش یادته کل ضبط و باندهای ماشین‌های تو پارکینگ باز شده بود؟ یادته کل ساختمون جمع شده بودن تو پارکینگ و همه دوربین‌های مدار بسته رو هم چک کردن ولی آخرش هم نتونستن بفهمن کار کی بوده؟» گفتم: «آره آره. لعنتی کار تو بود؟» دست‌هایش را با افتخار باز کرد. لبخندی از سر افتخار زد و گفت: «تازه این یه چشمه ریز بود. خواستگاری آقا عزیزی اینا یادته؟ یه عالمه مهمون داشتن؟» گفتم: «آره آره.» گفت: «یه گونی آوردم هرچی کفش جلوی در بود، جمع کردم بردم. خیلی بود، شاید چهل جفت.» گفتم: «چهل جفت؟ چه خبره؟ خواستگاری بوده یا عروسی؟» گفت: «خواستگاری بود ولی اینا رسم دارن برای خواستگاری همه فامیل رو می‌برن. البته بچه‌ها رو نمی‌گنا. فقط زن و شوهری دعوت می‌کنن.» گفتم:   «آخرش هم که طلاق گرفت برگشت پیش باباش. می‌گفتن شوهره سر و گوشش می‌جنبیده.» گفت: «ببین! تو کلا انگار عادت داری بقیه رو از رو ظاهر قضاوت کنی. کی بهت اجازه داده که این جوری همه رو جاج کنی؟ هیچم سر و گوشش نمی‌جنبید. یه سوءتفاهم بود که دور و وری‌ها الکی گنده‌ا‌ش کردن.» گفتم:   «بابا حالا چرا آن‌قدر اعصابت ضعیفه. یه چی شنیده بودم گفتم دیگه.» گفت: «آخه من رو این مسائل حساسم. یعنی چی که همه به کار هم کار دارن؟» گفتم: «آره واقعا راست می‌گی. کار خوبی نیست. منم باید ترک کنم این عادتم رو.» لباسش را درست کرد و گفت: «یکی این فضولی کردن خیلی رو اعصابمه. یکی هم کیسه نایلون اضافی گرفتن از مغازه.» گفتم: «آره این دومی رو که منم خیلی مخالفشم. طبیعت رو نابود می‌کنه.» گفت: «طبیعت واقعا خیلی مهمه. آدم می‌ره تو طبیعت غیر از رد پاش هیچ چیزی نباید جا بذاره. خیلی بده که یه سریا آشغال می‌ریزن تو طبیعت ... من خودم همیشه کفش برمی‌دارم می‌ذارم تو پاکت کاغذی ولی امروز یادم رفت بیارم.» گفتم: «اشکال نداره. پاکت هست جلو در. لازم داری بردار.» یک پاکت کشید بیرون و کتونی‌های من و چند تا کفش دیگری که دور و برش بود را انداخت توش. گفت: «دمت گرم واقعا. تعداد کفش‌ها زیاد شده بود، بردنش سخت بود.» گفتم:   «خواهش می‌کنم. فقط اون سایزش 43ئه. اگه به پات نمی‌خوره یه دونه کوچیکترش هم دارم.» گفت: «نه بابا ردیفه. کفی می‌ذارم درست می‌شه.» و دست دادیم و خداحافظی کردیم و رفت.

 


تعداد بازدید :  426