شماره ۱۷۵۹ | ۱۳۹۸ دوشنبه ۱۴ مرداد
صفحه را ببند
در زندان چه بر من گذشت؟‎!

شهاب نبوی‎ طنزنویس

حقیقتش این است که از وقتی فهمیدم دیگر کسی را برای مهریه توی گونی نمی‌کنند و به صورت بسته‌بندی شده ‏تحویل زندان نمی‌دهند، از طریق پشت‌بام خودم را به کوچه پشتی نمی‌رساندم و مثل آقاها از در اصلی خانه خارج ‏می‌شدم و دنبال یک لقمه نان می‌رفتم. دو- سه روزی بیشتر از این‌که روال زندگی‌ام شبیه آدمیزاد شده بود، نگذشته ‏بود که تا از در خارج شدم و در همین حین که داشتم کله‌ام را می‌خاراندم، بهم دستبند زدند. توی زندان بود که ‏متوجه شدم، مسئولان به دلیل پر بودن زندان‌ها میلی ندارند که ما فلک‌زده‌های مهریه‌ای را نان و آب مفتی بدهند. اما ‏همسران‌مان اوضاع را درک نمی‌کنند و همه‌اش دنبال این هستند که ما را بکنند اون تو. در زندان صفحات ‏جدیدی از زندگی‌ام به شدیدترین شکل ممکن ورق خورد. ابتدا کف‌خواب بودم. تخت بود، اما برای من نبود. مال پدری ‏یک آقای قوی هیکلی بود که اگر مجبور می‌شدی توی چشم‌هایش نگاه کنی، از شدت ترس سریعا باید راه ‏دستشویی‌های بند را می‌پیمودی. یک هم سلولی دیگر داشتم که علاقه زیادی داشت زیر تخت بخوابد. او عاشق ‏جاهای تنگ و تاریک بود. بعد از یک مدت که با هم آشنا شدیم، فهمیدم که او قبلا در کار سرقت از طریق شبکه ‏فاضلاب شهری بوده و سال‌های زیادی از عمرش را توی این محیط‌های تنگ گذرانده و علاقه‌اش به زیر تخت برای همین ‏است. یک نفر دیگر بود که مثل من بار اولش بود افتاده بود زندان. به همین دلیل خیلی سعی کردم بهش نزدیک شوم. ‏متاسفانه بعد از مدتی فهمیدم کم‌سابقه بودنش تنها به این دلیل بوده که او انسان بسیار زرنگی است. وگرنه از هفت ‏و نیم سالگی به صورت حرفه‌ای وارد این شغل شده. شغل او سرقت مسلحانه و نیمه مسلحانه بود. یک هم اتاقی ‏دیگر هم داشتم که خیلی کم حرف بود. معمولا در روز بیشتر از دو بار حرف نمی‌زد. یک‌بار صبح‌ها تهدیدمان می‌کرد و ‏یک‌بار قبل از خواب. علاقه زیادی به قتل داشت و چند نفر انسانی که دور و برش زندگی می‌کردند را به شکلی جدی با ‏این واژه آشنا کرده بود. یک سارق حرفه‌ای هم داشتیم که توی کلاس‌های خصوصی‌اش، باز کردن در انواع ‏خودروهای داخلی و خارجی را به صورت تئوری یاد گرفتم. با هم قرار گذاشتیم که بعد از آزادی، کلاس‌ها را به صورت ‏عملی هم ادامه بدهیم. یک نفر هم بود که هر روز می‌گفت امروز دیگر کار تمام است. فقط همین را می‌گفت. ‏قدیمی‌های زندان می‌گفتند حدود سی‌سال است که فقط همین را تکرار می‌کند. یک بچه سوسول هم داشتیم که ‏فقط کتاب می‌خواند و سعی می‌کرد دیگران را هم به مطالعه و تفکر دعوت کند. اوایل داشتم جذبش می‌شدم و ‏شروع به خواندن یک کتاب کرده بودم که خوشبختانه با کمک و راهنمایی دیگر زندانیان آگاه شدم و کتاب را دادم به ‏بچه‌ها تا با ورق‌هایش لوله‌های مورد نظر خودشان را درست کنند. یک استاد ارشد اختلاس هم داشتیم که تا آمدیم ‏چیزی ازش یاد بگیریم، به یک سوییت اختصاصی تشریف بردند و آموزش ما در همان مراحل اولیه متوقف شد. یک ‏پیرمرد هم داشتیم که عاشق نصیحت کردن جوانان بند بود. همه‌اش ما را دور خودش جمع می‌کرد و نصیحت‌مان ‏می‌کرد. اگر هم نمی‌رفتیم و نصیحت نمی‌شدیم، بسیار ناراحت می‌شد و کار دست‌مان می‌داد. بعد از دو- سه ماه با ‏قسط‌بندی مهریه آزاد شدم اما موقعیت امروز خود و آشنایی‌ام با سبک‌های مختلف کلاهبرداری و خلافکاری را مدیون ‏همسر سابقم هستم.


 


تعداد بازدید :  367