شهاب نبوی طنزنویس
حقیقتش این است که از وقتی فهمیدم دیگر کسی را برای مهریه توی گونی نمیکنند و به صورت بستهبندی شده تحویل زندان نمیدهند، از طریق پشتبام خودم را به کوچه پشتی نمیرساندم و مثل آقاها از در اصلی خانه خارج میشدم و دنبال یک لقمه نان میرفتم. دو- سه روزی بیشتر از اینکه روال زندگیام شبیه آدمیزاد شده بود، نگذشته بود که تا از در خارج شدم و در همین حین که داشتم کلهام را میخاراندم، بهم دستبند زدند. توی زندان بود که متوجه شدم، مسئولان به دلیل پر بودن زندانها میلی ندارند که ما فلکزدههای مهریهای را نان و آب مفتی بدهند. اما همسرانمان اوضاع را درک نمیکنند و همهاش دنبال این هستند که ما را بکنند اون تو. در زندان صفحات جدیدی از زندگیام به شدیدترین شکل ممکن ورق خورد. ابتدا کفخواب بودم. تخت بود، اما برای من نبود. مال پدری یک آقای قوی هیکلی بود که اگر مجبور میشدی توی چشمهایش نگاه کنی، از شدت ترس سریعا باید راه دستشوییهای بند را میپیمودی. یک هم سلولی دیگر داشتم که علاقه زیادی داشت زیر تخت بخوابد. او عاشق جاهای تنگ و تاریک بود. بعد از یک مدت که با هم آشنا شدیم، فهمیدم که او قبلا در کار سرقت از طریق شبکه فاضلاب شهری بوده و سالهای زیادی از عمرش را توی این محیطهای تنگ گذرانده و علاقهاش به زیر تخت برای همین است. یک نفر دیگر بود که مثل من بار اولش بود افتاده بود زندان. به همین دلیل خیلی سعی کردم بهش نزدیک شوم. متاسفانه بعد از مدتی فهمیدم کمسابقه بودنش تنها به این دلیل بوده که او انسان بسیار زرنگی است. وگرنه از هفت و نیم سالگی به صورت حرفهای وارد این شغل شده. شغل او سرقت مسلحانه و نیمه مسلحانه بود. یک هم اتاقی دیگر هم داشتم که خیلی کم حرف بود. معمولا در روز بیشتر از دو بار حرف نمیزد. یکبار صبحها تهدیدمان میکرد و یکبار قبل از خواب. علاقه زیادی به قتل داشت و چند نفر انسانی که دور و برش زندگی میکردند را به شکلی جدی با این واژه آشنا کرده بود. یک سارق حرفهای هم داشتیم که توی کلاسهای خصوصیاش، باز کردن در انواع خودروهای داخلی و خارجی را به صورت تئوری یاد گرفتم. با هم قرار گذاشتیم که بعد از آزادی، کلاسها را به صورت عملی هم ادامه بدهیم. یک نفر هم بود که هر روز میگفت امروز دیگر کار تمام است. فقط همین را میگفت. قدیمیهای زندان میگفتند حدود سیسال است که فقط همین را تکرار میکند. یک بچه سوسول هم داشتیم که فقط کتاب میخواند و سعی میکرد دیگران را هم به مطالعه و تفکر دعوت کند. اوایل داشتم جذبش میشدم و شروع به خواندن یک کتاب کرده بودم که خوشبختانه با کمک و راهنمایی دیگر زندانیان آگاه شدم و کتاب را دادم به بچهها تا با ورقهایش لولههای مورد نظر خودشان را درست کنند. یک استاد ارشد اختلاس هم داشتیم که تا آمدیم چیزی ازش یاد بگیریم، به یک سوییت اختصاصی تشریف بردند و آموزش ما در همان مراحل اولیه متوقف شد. یک پیرمرد هم داشتیم که عاشق نصیحت کردن جوانان بند بود. همهاش ما را دور خودش جمع میکرد و نصیحتمان میکرد. اگر هم نمیرفتیم و نصیحت نمیشدیم، بسیار ناراحت میشد و کار دستمان میداد. بعد از دو- سه ماه با قسطبندی مهریه آزاد شدم اما موقعیت امروز خود و آشناییام با سبکهای مختلف کلاهبرداری و خلافکاری را مدیون همسر سابقم هستم.