شماره ۱۷۶۱ | ۱۳۹۸ چهارشنبه ۱۶ مرداد
صفحه را ببند
به مناسبت بازپخش یک انیمیشن محبوب از شبکه «نهال»
نقشه گنج‏

یاسر نوروزی روزنامه‌نگار

هیچ‌کدام انتخاب نمی‌کنیم بلکه انتخاب می‌شویم اما جالب اینجاست برای انتخاب‌شدن هم پیشتر باید انتخاب کرد؛ یعنی پاندا با آن شکم فربه و تن‌بدتراش، ناگهان بی‌آن‌که از چیزی خبر داشته باشد، از آسمان پرتاب شده‌، صاف آمده مستقیم روبه‌روی انگشت حکیم. ببر می‌گوید: «منظورتون من هستم استاد؟» و لاک‌پشت پیر خردمند قصه «اوگ‌وِی»، همچنان پاندا را نشان می‌دهد. «شیفو» هم باور ندارد. به استاد خودش می‌گوید: «ولی این فقط یه تصادف بوده» و «اوگ‌وِی» رمز تمام قصه را می‌گشاید؛ رمز تمام زندگی: «هیچ چیزی تصادفی نیست». حالا یک پاندای بدترکیب شکمباره مانده و یک «شیفو». چطور چنین بی‌مصرفی می‌تواند جنگنجوی اژدها باشد؟ استاد اعظم به او پاسخ می‌دهد. درخت هلو را نشانش می‌دهد که چطور وقت رسیدن فصل خود، شکوفه می‌کند. «شیفو» قانع نیست. مثل تمام ما همچنان اعتقاد دارد که باید زندگی را تحت سیطره گرفت، کنترل کرد و درنهایت به ضرب و زور به خواسته‌های خود رسید. لاک‌پشت پیر اما هسته «هلو» را نشانش می‌دهد و پرده از رمزی دیگر برمی‌دارد؛ این‌که تمام ما می‌توانیم پیش برویم، کنترل کنیم، زندگی را در دست بگیریم اما تمام هسته‌های هلو به قانون طبیعت در تمام نقاط جهان فقط به درختان هلو تبدیل خواهند شد؛ نه چیز دیگر. آن هم در موعدی که باید به کمال خود برسند. پس مهم نیست من چه کسی هستم یا تو از کجا آمده‌ای؟ مهم این است اگر بذر کدو باشی، به التفات و مراقبت درنهایت تو هم شکوفه می‌دهی و به کمال خودت می‌رسی. چه بسا که بهترین کدوی جهان بهتر باشد از توت‌فرنگی‌های نارس؛ میوه‌های کال. پاندا در مسیر تکامل خود هیچ چیز ندارد اما مهمترین حکمت جهان را ساده‌دلانه با خود دارد؛ این‌که می‌داند چیزی نمی‌داند؛ همان نکته‌ای که مهمترین آموزه سقراط است: «من می‌دانم که هیچ چیز نمی‌دانم». در این مسیر اما صدق دارد. ذره‌ای ریاکاری در او نیست. همان را می‌گوید که نشان می‌دهد و همان را نشان می‌دهد که می‌گوید. حتی زمانی که می‌شنود «تای‌لانگ» آمده تا جانش را بگیرد، به ‌دو در معبد را باز می‌کند که: «الفرار!» پس صدق و میل به راستی توأمان او را به سمتی می‌راند که طبیعت در هیأت «شیفو» بیاید برای دستگیری. جالب اینجاست همان چربی‌، همان تن‌فربه، همان چیزی که همه بابت آن مسخره‌اش می‌کنند، نقطه قوت می‌شود. چون هر زمانی که حتی در ذهنت دیگری را کمتر از خود دانستی، ناگهان دستی از نامرئی می‌آید برای بالاکشیدن همان کمترین. درواقع طبیعت به گمان‌های من و تو کاری ندارد. بابت صدق و عشق انتخاب می‌کند. پاندا در این مسیر البته کوتاه نمی‌آید. یک کتک‌خور بالفطره است. به همه چیز می‌خندند. چیزی را به دل نمی‌گیرد. جلو می‌رود و از زخم زبان‌ها چیزی یادش نمی‌آید. ضمن این‌که در همان درس اول رو به «شیفو» می‌گوید: «ولی کاسه بشقاب بلدم بشورم» بعد هم در مسیر آن‌چه ما در سنت عرفانی خود از آن به‌عنوان عقلاءالمجانین (دیوانگان خردمند) یاد می‌کنیم، پیش می‌رود. منعطف است، لبخند می‌زند و از مشقت‌های جهان در گِل نمی‌ماند تا روزی برسد به «طومار اژدها»؛ همان که افسانه‌های رزم جهان در آن حک شده. طوماری که البته وقتی بازش می‌کنند هیچ چیزی داخل آن ننوشته! هیچ! چون گنجی وجود ندارد. چون گنج بودنی نیست؛ شدنی است. چنان‌که انسان هم از اول بودنی نبوده و فقط در مسیر حرکت به سمت انسانیت است که به انسانیت می‌رسد. پس تو از سنگلاخ‌های پرمشقت زندگی بگذر، از تیزی تیغ‌های راه خراش بگیر، خسته و بی‌طاقت، افتان و خیزان پیش برو برای رسیدن به گنج.   فکر نکن، فقط برگرد و به پشت سر نگاه کن! گنج همان راهی بود که آمدی؛ همان که شدی.


تعداد بازدید :  402