شماره ۱۷۷۰ | ۱۳۹۸ دوشنبه ۲۸ مرداد
صفحه را ببند
تنظیمات جدید مامان‎

|  حنا حیدری  |  

کل تفریح مامان من قبل از این‌که گوشی بخره، چشمی در بود. صبح که چشمش رو باز می‌کرد صورت نشسته ‏می‌رفت پشت چشمی تا شب همون‌جا بود. هر چی می‌دید رو هم برای ما گزارش می‌کرد. فلانی اومد. فلانی رفت. ‏هرکی تو ساختمون هر کاری می‌کرد مامان خبر داشت. دو شیفت کار می‌کرد. صبح از هشت تا دوازده. بعد یه دو ‏ساعت برای نهار آنتراکت می‌داد و بعدازظهر هم دو ساعت اضافه کاری وامی‌ستاد. خلاصه که همیشه همونجا پشت ‏در بود. همونجا غذا درست می‌کرد. از همونجا به ما دیکته می‌گفت. حتی خواهرم سحر رو همونجا دم در به دنیا آورد‎.
همسایه‌هام دیگه فهمیده بودن و از یه جایی به بعد دیگه سِر شده بودن و مشکلی نداشتن با قضیه ... همسایه ‏بالایی‌مون به شوهرش می‌گفت: «حالا خانم فلانی که غریبه نیست، ولی دیشب خیلی پتو رو از رو من کشیدی یخ ‏کردم تا صبح» ... یا اگه یه چیزی گم می‌کردن می‌اومدن دم در خونه می‌پرسیدن:   «خانم فلانی خبر نداری من اون ‏پیچ‌گوشتی دو سو آبیه که دیروز دستم بود رو کجا گذاشتم؟» مامانم می‌گفت:   «بردی حموم پیچ لامپ رو درست کنی ‏دیگه ... یادت نیس؟ »  
همین موقع‌ها بود که بابام اون اشتباه بزرگش رو کرد و رفت برا سالگرد ازدواجشون یه گوشی اسمارت برای مامان ‏خرید. مامان رو میگی؟ انگار همزمان صد تا چشمی در به روش باز شده باشه. انگار همه چشمی‌های عالم رو بهش ‏داده باشن. ده روزه فیس‌بوک و تلگرام و اینستاگرام رو که یاد گرفت هیچ. تبدیل شد به یکی از شاخ‌های توییتر‎.
چشمتون روز بد نبینه. خدا برا کسی نیاره که صبح از خواب پاشه ببینه مامانش تو اینستاگرام و توییتر و فیس‌بوک ‏فالوش کرده. یعنی دنیا جلو چشام سیاه شد‎.
یکی نیست بگه: آخه بابای قشنگم، چرا می‌آی به تنظیمات مامان ما دست می‌زنی؟ مامان یه چیز شخصیه مثل ‏مسواک و حوله میمونه ... مامان عزیز من سرش تو کار بقیه بود ... داشت برا خودش خیلی آروم، چندتا ‏همسایه رو شنود می‌کرد ... چیکار به شما داشت که رفتی براش گوشی خریدی؟‎
خلاصه براتون بگم که مامان دیگه اون عادت زشت پشت چشمی و دم پاسیو وایسادنش رو ترک کرد، ولی عوضش ‏عادت زشت تو صفحه بقیه سر و گوش آب دادن رو شروع کرد ... از صبح می‌رفت تو صفحه سلبریتی‌ها می‌چرخید ... ‏پیج همه همسایه‌ها رو هم فالو کرده بود ... بدون دردسر و خستگی رو مبل می‌نشست و همه همسایه‌ها رو دید می‌زد ‏و شنود می‌کرد ... هر چند لحظه یه بار هم می‌گفت:«پناه بر خدا ... علم چقدر پیشرفت کرده بود ما خبر نداشتیم‎.»
بعد اصلا دیگه چشم و گوشش هم باز شده بود ... قدیم ولنتاین می‌شد من چهار تا عروسک و قلب قرمز برمی‌داشتم ‏می‌آوردم خونه ... مامانم می‌پرسید اینا چیه؟ می‌گفتم: «شرکتمون داده ...» امسال ولنتاین با عروسک اومدم، مامانم ‏می‌گه: «شرکتتون بالاخره کی میخواد بیاد دستت رو بگیره ببره سر خونه زندگیش؟»  بعد هم اومد خرسه رو از دستم ‏گرفت یه نگاه کرد گفت: «خاک تو سرت از بلک فرایدی خریده ...» بلک فرایدی؟! مامان من ته تهش می‌رفت سه‌شنبه بازار ‏از این دستفروش‌ها برام لیف می‌خرید ... بلک فرایدی رو کِی یاد گرفتی؟‎
چند وقت پیش بعد از عمری ... گوش شیطون کر ... تف به ریا ... یکی زنگ زد خونه ما که قرار خواستگاری بذاره بیاد ‏مثلا منو بگیره ببره ... دیدم مامانم به مامان پسره می‌گه:   «جمعه نیاید ... ما جمعه قرار گذاشتیم با بچه‌ها بریزیم زیر ‏صفحه مهدی طارمی فحشش بدیم که با احساسات اون سحر قریشی مظلوم این طوری بازی نکنه» ... مامان، من ‏دختر مظلوم نیستم؟ ... سحر قریشی مهمه فقط؟‎
حالا این بلاها که سر من اومد و زندگیم به فنا رفت ... ولی انصافا اگه بیکار بودید برید یه سر به پیج مامان من بزنید، ‏دابسمش‌هاش رو ببینید ... شلوار کردی پوشیده سبیل گذاشته، جای اون پیرمرده دشواری صدا در میاره ... یعنی آدم ‏روده بر می‌شه از خنده‎ ...‎


تعداد بازدید :  512