| حنا حیدری |
کل تفریح مامان من قبل از اینکه گوشی بخره، چشمی در بود. صبح که چشمش رو باز میکرد صورت نشسته میرفت پشت چشمی تا شب همونجا بود. هر چی میدید رو هم برای ما گزارش میکرد. فلانی اومد. فلانی رفت. هرکی تو ساختمون هر کاری میکرد مامان خبر داشت. دو شیفت کار میکرد. صبح از هشت تا دوازده. بعد یه دو ساعت برای نهار آنتراکت میداد و بعدازظهر هم دو ساعت اضافه کاری وامیستاد. خلاصه که همیشه همونجا پشت در بود. همونجا غذا درست میکرد. از همونجا به ما دیکته میگفت. حتی خواهرم سحر رو همونجا دم در به دنیا آورد.
همسایههام دیگه فهمیده بودن و از یه جایی به بعد دیگه سِر شده بودن و مشکلی نداشتن با قضیه ... همسایه بالاییمون به شوهرش میگفت: «حالا خانم فلانی که غریبه نیست، ولی دیشب خیلی پتو رو از رو من کشیدی یخ کردم تا صبح» ... یا اگه یه چیزی گم میکردن میاومدن دم در خونه میپرسیدن: «خانم فلانی خبر نداری من اون پیچگوشتی دو سو آبیه که دیروز دستم بود رو کجا گذاشتم؟» مامانم میگفت: «بردی حموم پیچ لامپ رو درست کنی دیگه ... یادت نیس؟ »
همین موقعها بود که بابام اون اشتباه بزرگش رو کرد و رفت برا سالگرد ازدواجشون یه گوشی اسمارت برای مامان خرید. مامان رو میگی؟ انگار همزمان صد تا چشمی در به روش باز شده باشه. انگار همه چشمیهای عالم رو بهش داده باشن. ده روزه فیسبوک و تلگرام و اینستاگرام رو که یاد گرفت هیچ. تبدیل شد به یکی از شاخهای توییتر.
چشمتون روز بد نبینه. خدا برا کسی نیاره که صبح از خواب پاشه ببینه مامانش تو اینستاگرام و توییتر و فیسبوک فالوش کرده. یعنی دنیا جلو چشام سیاه شد.
یکی نیست بگه: آخه بابای قشنگم، چرا میآی به تنظیمات مامان ما دست میزنی؟ مامان یه چیز شخصیه مثل مسواک و حوله میمونه ... مامان عزیز من سرش تو کار بقیه بود ... داشت برا خودش خیلی آروم، چندتا همسایه رو شنود میکرد ... چیکار به شما داشت که رفتی براش گوشی خریدی؟
خلاصه براتون بگم که مامان دیگه اون عادت زشت پشت چشمی و دم پاسیو وایسادنش رو ترک کرد، ولی عوضش عادت زشت تو صفحه بقیه سر و گوش آب دادن رو شروع کرد ... از صبح میرفت تو صفحه سلبریتیها میچرخید ... پیج همه همسایهها رو هم فالو کرده بود ... بدون دردسر و خستگی رو مبل مینشست و همه همسایهها رو دید میزد و شنود میکرد ... هر چند لحظه یه بار هم میگفت:«پناه بر خدا ... علم چقدر پیشرفت کرده بود ما خبر نداشتیم.»
بعد اصلا دیگه چشم و گوشش هم باز شده بود ... قدیم ولنتاین میشد من چهار تا عروسک و قلب قرمز برمیداشتم میآوردم خونه ... مامانم میپرسید اینا چیه؟ میگفتم: «شرکتمون داده ...» امسال ولنتاین با عروسک اومدم، مامانم میگه: «شرکتتون بالاخره کی میخواد بیاد دستت رو بگیره ببره سر خونه زندگیش؟» بعد هم اومد خرسه رو از دستم گرفت یه نگاه کرد گفت: «خاک تو سرت از بلک فرایدی خریده ...» بلک فرایدی؟! مامان من ته تهش میرفت سهشنبه بازار از این دستفروشها برام لیف میخرید ... بلک فرایدی رو کِی یاد گرفتی؟
چند وقت پیش بعد از عمری ... گوش شیطون کر ... تف به ریا ... یکی زنگ زد خونه ما که قرار خواستگاری بذاره بیاد مثلا منو بگیره ببره ... دیدم مامانم به مامان پسره میگه: «جمعه نیاید ... ما جمعه قرار گذاشتیم با بچهها بریزیم زیر صفحه مهدی طارمی فحشش بدیم که با احساسات اون سحر قریشی مظلوم این طوری بازی نکنه» ... مامان، من دختر مظلوم نیستم؟ ... سحر قریشی مهمه فقط؟
حالا این بلاها که سر من اومد و زندگیم به فنا رفت ... ولی انصافا اگه بیکار بودید برید یه سر به پیج مامان من بزنید، دابسمشهاش رو ببینید ... شلوار کردی پوشیده سبیل گذاشته، جای اون پیرمرده دشواری صدا در میاره ... یعنی آدم روده بر میشه از خنده ...