پادشاه شب | طیبه رسولزاده | قدیما اینجوری نبود که همه مادرها وقتی میدیدن جو مدرسه بچهشون خرابه، بتونن براش یه مدرسه جدید بسازن. بیشتر سعی میکردن بچهشون رو جوری بار بیارن که با جو همون مدرسهای که توش هست خودش رو سازگار کنه. مثلا من کلاس اول بودم و روز اول مدرسهها بود. رفتم پیش مامانم و گفتم: «یکی از بچهها منو زده.» یه نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: «بزرگ میشی یادت میره.» فرداش اومدم گفتم: «یکی از بچهها من رو زده، مدادم رو هم شکوند.» ایندفعه نگاه ترحمآمیزی کرد، یکی زد تو سرم و گفت: «یعنی خاک بر سرت که عرضه نگهداری از یه مداد رو نداری.» پس فرداش اومدم گفتم دوتا از بچههایسال بالایی من رو زدن. این دفعه بدون اینکه نگاه کنه گفت: «عیبی نداره.» ولی وقتی برگشت و مقنعه پاره من رو دید، چشماش رو گرد کرد و گفت: «زیر صدمن گِل خاکت کنم ذلیل مرده.» اوضاع به همین منوال گذشت تا اینکه یه روز خونی و خاکی و بدون کیف اومدم خونه. وقتی مامان با چرخوندن دستش پرسید چی شده؟ گفتم چهارتا از بچهسال بالایی من رو زدن و دوتاشون که خواهر بودن، کیفم رو با خودشون بردن. حدس میزدم این گناه دیگه جرمش سنگینه. ولی فکر نمیکردم مجازات به این سختی داشته باشه. برگشت و با چشمایی که خون ازش میچکید نگاهم کرد. من درب و داغون بودم و تقاضای عفو داشتم. تو این لحظات اگه خانم تناردیه بود قطعا کوزت رو میبخشید و بهش اجازه میداد بره تو اتاق زیر شیروونی استراحت کنه، ولی مامان من یه کم تو بار آوردن ما سختگیر بود. انگشتش رو به سمت در خونه دراز کرد و گفت میری کیفت رو پس میگیری و بر میگردی. چارهای نبود. باید کیف رو میگرفتم. شده بودم مثل جان اسنو وقتی یه طرفش اژدهای شاه شب بود و طرف دیگهاش خود شاه شب. همونقدر بیخاصیت و دست و پاچلفتی. گیج و مستاصل رفتم در خونهشون که کیف رو پس بگیرم. اوایل کار مثل برن استارک فقط نشسته بودم و به در نگاه میکردم. دنبال راهحل بودم که مادرشون آریاوار رسید و با فرو کردن خنجر نگاهش در قلب بچههاش کیف رو نجات داد و گذاشت کف دستم. داستان همینجا تموم نشد. نمیخوام مثل گات با یه پایان ضعیف ناامیدتون کنم. از اون روز فهمیدم اگه توی مدرسه به دست بچهها تیکه و پاره هم بشم باز مامانم رو نمیتونم بیارم مدرسه. پس دستم رو گذاشتم روی کمرم و بلند شدم. اول یاد گرفتم چجوری در برم. بعد یاد گرفتم چجوری جاخالی بدم. بعد طی تمرینهای زیاد بلد شدم هم جاخالی بدم و هم مشت بزنم. دان مشکی رو که تو این زمینه گرفتم استاد ضربه زدن شدم و فنهای خاص خودم رو پیاده میکردم. طی سالهای تحصیل شاگردای زیادی تو این زمینه پرورش دادم. بعدها که فیلم مغزهای کوچک زنگزده دیدم خاطرات زیادی برام زنده شد.
به هدفم رسیده بودم. هدفم قویتر شدن و زورگوتر شدن نبود. اینا وسیلهای بودن برای کشوندن مادرم به مدرسه. درسته دیر بود ولی بالاخره فهمیدم هنر این نیست که تو دبستان مادرت رو بیاری مدرسه تا ازت دفاع کنه، هنر اینه که مامانت توی دبیرستان برای گرفتن پروندهات با پای خودش بیاد مدرسه.