شماره ۱۸۳۲ | ۱۳۹۸ دوشنبه ۲۰ آبان
صفحه را ببند
آزادراه

‎  پادشاه شب‎  | طیبه رسول‌زاده‎ | قدیما اینجوری نبود که همه مادرها وقتی می‌دیدن جو مدرسه بچه‌شون خرابه، بتونن براش یه مدرسه جدید بسازن. ‏بیشتر سعی ‏می‌کردن بچه‌شون رو جوری بار بیارن که با جو همون مدرسه‌‌ای که توش هست خودش رو سازگار کنه.‏ مثلا من کلاس اول بودم و روز اول مدرسه‌ها بود. رفتم پیش مامانم و گفتم:  «یکی از بچه‌ها منو زده.» یه نگاه عاقل اندر ‏سفیهی ‏به من کرد و گفت: «بزرگ می‌شی یادت می‌ره.» فرداش اومدم گفتم: «یکی از ‏بچه‌ها من رو زده، مدادم رو هم ‏شکوند.» این‌دفعه نگاه ترحم‌آمیزی کرد، یکی زد تو سرم و گفت: «یعنی خاک بر سرت که عرضه‌ ‏نگهداری از یه مداد رو ‏نداری‌.» پس فرداش اومدم گفتم دوتا از بچه‌های‌سال بالایی من رو زدن. این دفعه بدون این‌که نگاه کنه ‏گفت: «عیبی ‏نداره.» ولی وقتی برگشت و مقنعه پاره من رو دید، چشماش رو گرد کرد و گفت:   «زیر صدمن گِل خاکت کنم‎ ‎ذلیل مرده‌‏‎.» اوضاع به همین منوال ‌گذشت تا این‌که یه روز خونی و خاکی و بدون کیف اومدم خونه. وقتی مامان با چرخوندن ‏دستش پرسید چی ‏شده؟ گفتم چهارتا از بچه‌سال بالایی من رو زدن و دوتاشون که خواهر بودن، کیفم رو با خودشون ‏بردن‎. حدس می‌زدم این گناه دیگه جرمش سنگینه. ولی فکر نمی‌کردم مجازات به این سختی داشته باشه. برگشت و با ‏چشمایی که خون ‏ازش می‌چکید نگاهم کرد. من درب و داغون بودم و تقاضای عفو داشتم. تو این ‏لحظات اگه خانم ‏تناردیه بود قطعا کوزت رو می‌بخشید و بهش اجازه می‌داد بره تو اتاق زیر شیروونی استراحت کنه،‌ ولی مامان من یه ‏کم ‏تو بار آوردن ما سختگیر بود. انگشتش رو به سمت در خونه دراز کرد و گفت می‌ری کیفت رو پس می‌گیری و بر ‏می‌گردی. چاره‌ای ‏نبود. باید کیف رو می‌گرفتم. شده ‏بودم مثل جان اسنو وقتی یه طرفش اژدهای شاه شب بود و ‏طرف دیگه‌اش خود شاه شب. همونقدر بی‌خاصیت و دست‌ و پاچلفتی. گیج و مستاصل رفتم در خونه‌شون که کیف ‏رو پس بگیرم. اوایل کار مثل برن استارک فقط نشسته بودم و به در نگاه می‌کردم. دنبال راه‌حل بودم که مادرشون ‏آریاوار رسید و با فرو ‏کردن خنجر نگاهش در قلب بچه‌هاش کیف رو نجات داد و گذاشت کف دستم‎. داستان همین‌جا ‏تموم نشد. نمی‌خوام مثل گات با یه پایان ضعیف ناامیدتون کنم. از اون روز فهمیدم اگه توی مدرسه به دست بچه‌ها تیکه و پاره هم بشم باز مامانم رو نمی‌تونم بیارم مدرسه. پس ‏دستم رو گذاشتم روی ‏کمرم و بلند شدم. اول یاد گرفتم چجوری در برم. بعد یاد گرفتم چجوری جاخالی بدم. بعد طی ‏تمرین‌های زیاد بلد شدم هم ‏جاخالی بدم و هم مشت بزنم. دان مشکی رو که تو این زمینه گرفتم استاد ضربه زدن ‏شدم و فن‌های خاص خودم رو پیاده می‌کردم‎. طی سال‌های تحصیل شاگردای زیادی تو این زمینه پرورش دادم. بعد‌ها که  فیلم مغزهای کوچک ‏زنگ‌زده دیدم خاطرات زیادی برام زنده شد‎.
به هدفم رسیده بودم. هدفم قوی‌تر شدن و زورگوتر ‏شدن نبود. اینا وسیله‌ای بودن برای کشوندن مادرم به مدرسه. ‏درسته دیر بود ولی بالاخره فهمیدم هنر این نیست که تو دبستان مادرت رو بیاری ‏مدرسه تا ازت دفاع کنه، هنر اینه ‏که مامانت توی دبیرستان برای گرفتن پرونده‌ات با پای خودش بیاد مدرسه‌‌‏‎.


تعداد بازدید :  273