شماره ۱۸۳۲ | ۱۳۹۸ دوشنبه ۲۰ آبان
صفحه را ببند
تنها در خانه

برزو طنزنویس

گنده‌بک چند روز رفته بود شمال. من نمی‌دونم این بابا چرا این‌قدر به خودش زحمت میده؟ نه بلده تفریح کنه و از دریا و جنگل لذت ببره، نه می‌تونه مثل گربه دو دقیقه با یکی هم‌صحبت بشه، تماس چشمی بیشتر از 10 ثانیه هم که نمی‌تونه با کسی برقرار کنه. بشین تو خونه سریالت رو ببین دیگه! من رو هم این‌قدر ننداز به زحمت با این جانورهایی که بهشون کلید دادی بیان بهم سر بزنن. چهارشنبه چهارزانو نشسته بودم روی مبل که یکی در رو باز کرد و صداشو گذاشت رو سرش که «برزووووو... بیا غذاتو بدم کار دارم می‌خوام برم... این مرتیکه هم آخر عمری گربه‌بازیش گرفته... کجایی؟» یه چشمی از پشت دیوار نگاه کردم دیدم یه خرس گریزلیه توی کت و شلوار. دو سه دقیقه براندازش کردم، گفتم احتمالش هست واقعا بخواد من رو بخوره. طرف یه فحشی زیر لب داد و کفشش رو درآورد که بیاد تو. بوی مرکز دفن زباله پیچید توی خونه. جست زدم توی کمد و رفتم اون ته پشت پتو و تشک‌ها خودمو جاسازی کردم. گفتم حالا بگرد تا دهنت صاف شه! گامبوی بدبو یه نیم ساعتی گشت دور خودش و باز فحش داد و آخرش افتاد به التماس که خودمو بهش نشون بدم. بالاخره هم ظرف غذام رو پر کرد و گذاشت رفت. نفر دوم پنجشنبه طرف‌های ظهر پیداش شد. در که باز شد، دیدم زن صاحبخونه ا‌ست و داره سرک می‌کشه و هنوز نیومده، می‌گه پیشته پیشته چخه! وقتی می‌ترسی، مجبوری مگه کلید بگیری بیای آخه؟ اصلا این گنده‌بک چندتا کلید ساخته داده دست مردم؟ مگه کاروانسراست اینجا؟ یه‌کم پیشته میشته کرد و بعد دیدم رفت کنار، دخترش اومد تو. دختره مثل آدم حسابیا اومد جلو خودش رو معرفی کرد و حالم رو پرسید. صدبار گفتم به این گنده‌بک بیا برو با دختر صاحبخونه عروسی کن. هم دیگه لازم نیست ماه به ماه اجاره بدی، هم من مامان‌دار می‌شم بعد از عمری. اعتمادبه‌نفس نداره این بشر. هی فکر می‌کنه چاق و زشت و کسل‌کننده و بی‌پوله. البته همه‌ش رو درست می‌گه‌ها، ولی بابا آدم باید یه‌کمی پررو باشه. این‌همه آدم کسل‌‌کننده زشت دارن زندگی می‌کنن تو این شهر، تو هم یکی مثل اونا. نمی‌دونم، این منتظره مثل جوجه اردک زشت یه روزی از خواب بیدار بشه ببینه شده جرج کلونی! همینی دیگه. بابا! برو زنتو بگیر. گرم صحبت با دختره بودم که دیدم مامانه رفت تو اتاق. منم پشت سرش پیچیدم رفتم و دیدم بعله خانوم داره عکس‌های توی کتابخونه رو نگاه می‌کنه و کشوها رو می‌کشه بیرون. دختره اومد گفت: «مامان زشته، این بنده خدا اعتماد کرده به ما» مامانش من رو نگاه کرد و از اون قیافه چندش‌ها گرفت و گفت:  «من که می‌دونم این یارو معتاده. بذار چیز میزهاش رو پیدا کنم زنگ بزنم پلیس بیان خودش و این گربه خیابونیش رو جمع کنن ببرن.»
همون بهتر که نگیره دختره رو، با این مامانش! کی بشه بذارم برم سفر و کلید بدم به گربه‌های سر کوچه!

 


تعداد بازدید :  234