وحید میرزایی طنزنویس
روزی مرد دانا همینجور بیخودی نشسته بود و کمافیالسابق لختی در خود فرو رفته بود و به چگونگی افزایش سرمایههایش از سود انباشته و تجدید ارزیابی میاندیشید. ناگهان فردی دقالباب و حکمی به وی ابلاغ نمود. حکم این بود «شما به واسطه سالها تلاش مجدانه در تقریبا همه عرصهها، به سمت مسئول خزانه شهر منصوب شدید. امید است با تصمیمات حکیمانه خود باعث بهبود شرایط شهر و دیارمان و مردم عزیز شهرمان شوید.»
مرد دانا که مدتها بود در کنجی عزلت گزیده بود و اساسا کسی از او خبری نمیگرفت، از این حکم تعجب کرد و در خود فرو رفت و تصمیمهای مهمی گرفت. بلافاصله چندی از یاران و مریدان را فراخواند و گرد خویش جمع کرد. ابتدا خبر انتصابش را به یاران رساند. سپس مرد دانا اولین تصمیمش پس از انتصاب را برای اجرا با مریدان در میان گذاشت. مرد دانا گفت که «ای مریدان» مریدان گفتند «جان؟» مرد دانا گفت «بروید در شهر اعلام کنید خزانه شهر الاغ و گندم، هر دو را به یک قیمت آن هم 200 سکه طلا از مردم میخرد.» یکی از مریدان گفت «ای مرد دانا خزانه خالی است و سگ در خزانه بچه کرده، کاش بودی و میدیدی» مرد دانا سخت برآشفت و گفت «خاموش» و آن مرید هم مثل تمام مواقعی که مرد دانا از واژه خاموش برای ساکتکردن مریدان استفاده میکرد، فیوزش سوخت و خاموش شد. به هر حال مریدان اطاعت امر کرده و این خبر را اعلام کردند. مردم که جیبهایشان خالی و شپش درون جیبهایشان دو وارو جمع میزد، الاغها و گندمهایشان را به 200 سکه فروختند. شهر پر بود از صفوف الاغ و کیسههای گندم. مدتی بعد مرد دانا مریدان را گرد خویش جمع کرد و گفت «حال بروید به مردم بگویید خزانه الاغها و گندمهایشان را به قیمت 800 سکه میخرد.» یکی از مریدان گفت «ای مرد دانا کفگیر به ته دیگ برخورد کرده و خزانه خالی است.»
مرد دانا سخت برآشفت و گفت «خاموش». پس این شد که مردم هر آنچه الاغ و گندم داشتند به طمع 800 سکه به خزانه فروختند. مریدان در عجب بودند که مرد دانا اینبار چه خواهد کرد. مرد دانا اینبار بدون اینکه لختی در خود فرو رود، مریدان را گفت «بدون اینکه حرف اضافه بزنید، بروید و اعلام کنید خزانه الاغها و کیسههای گندم را از مردم 1200 سکه میخرد. سپس الاغها و گندم خزانه را بین مردم به قیمت 800 سکه بفروشید.»
مریدان که از حیلت مرد دانا آگاه شدند. پس شد آنچه شد. مردم هجوم برده و به طمع فروش الاغ و گندم 1200 سکهای، الاغ و گندم به قیمت 800 سکه از خزانه خریدند و خوشحال و سرخوش به یکدیگر به خاطر این درایت تبریک گفتند. لختی بعد مرد دانا، بازنشست شد و با تجربیاتی که به دست آورده بود مدیرعامل یک شرکت خرید و فروش الاغ و گندم شد. مسئول جدید خزانه هم دستور داد خرید و فروش الاغ و گندم به همان قیمت سابق برگردد. مردم هم همین طور برای خودشان بودند و به زندگی ادامه دادند.