آیدین سیارسریع طنزنویس
بابای من یک عمر کاسب بود اما اهل زرنگبازی نبود؛ اینکه علت این رفتار مثبت عوامل بازدارنده درونی (اخلاق) بود یا اینکه بقیه زرنگتر از اون بودن هنوز محل تردیده. تو این شصتوچهار سالی که بابا از خدا عمر گرفته (که بشه صدوبیست سال انشاءالله) تنها کسی که تونست و موفق شد واسش زرنگبازی دربیاره و سرش رو شیره بماله من بودم. شاید باورش سخت باشه اما پدر عزیزم از بچگی علاقه شدیدی به گرفتن پولهای من داشت. قدیمها میگفتن پسر بزاییم که توی پیری عصای دستمون باشه ولی بابای من از همون جوونیش به من به چشم عصا نگاه میکرد. از همون اول هم هر وقت من و میدید یه لبخندی میزد و شعار معروفش رو تکرار میکرد: «پسر پشتیبان پدر!» احتمالا به گرفتن نسخه پشتیبان یا همون بکآپ از من اعتقاد داشت. بر همین اساس از بچگی داشت از من بکآپ میگرفت که وقتی بزرگ شدم اگه یه روز خودم بالا نیومدم، دادههام (همون پولها) نپره! اولینبار خیلی کوچیک بودم که اسیر عملیات فریب بابا شدم، شاید شش یا هفت سالم بود، عید تموم شد و من داشتم برای خرجکردن پول عیدیهام تصمیم میگرفتم که بابا اومد و اون جمله آشنا و هولناکی که تقریبا همه بچههای همسنوسال من باهاش خاطرههای دردناکی دارن رو گفت: «آیدین! پولها رو بده برات حساب پسانداز باز کنم!» من هم با همون عقل اندک، آیندهنگری میکردم و میگفتم شاید امسال با این پولها بتونم صد تا آدامس و نوشابه بخرم، اما چند سال بعد باهاشون میتونم هزاران آدامس و نوشابه بخرم (پیرترین درخت چنار منطقه تو آیندهنگریت آیدین) نتیجه اینکه وقتی بعد از چند سال میپرسیدم این حساب پسانداز ما توش چقدر جمع شده؟ بابا در حالی که سه پر پرتقال رو به سختی توی دهنش جا میداد، میگفت ادامه بده آیدین ادامه بده، داره بیشتر میشه. چند سال گذشت تا فهمیدم سرنوشت این پولها به عاقبت دکلهای نفتی دچار شده. بابا که میدید پلنِ «حساب پسانداز» دیگه اون کارکرد سابق رو نداره پلنِ «سرافکندگی پدر نزد خانواده» رو اجرا کرد. مدتها بود بابا نمیتونست گوشت بخره و ما اونقدر غذاهایی با محوریت نخود و لوبیا میخوردیم که هر کدوم از ما به دلیل انباشت گازهای شیمیایی و تجمع سولفید هیدروژن به صورت بالقوه یک سلاح کشتار جمعی به حساب میاومدیم. من هم دیدم این مرد برای هضم دلتنگیاش (یا اون نخود و لوبیاها، هیچوقت دقیقا نفهمیدیم) گریه نمیکنه و همش قدم میزنه. خلاصه نتونستم تحمل کنم و گفتم بابا! بیا! این پول عیدیهام. برو و برامون گوشت بخر، ولی نذار کسی بفهمه که من این پول رو دادم! این رو که گفتم زد زیر گریه و صحنههای احساسی و دراماتیک عجیبی به وجود اومد. دستش رو گذاشت رو شونهام و گفت: «سربلندم کردی. خوشحالم که تونستم یه مرد تربیت کنم! همیشه میدونستم تو پشتیبان منی.» با این حال یک هفته گذشت اما ما همچنان نخود و لوبیا میخوردیم و مثل بادکنک هلیومی تو هوا معلق بودیم که فهمیدم بابا با پول گوشت، قسط ماشین رو داده و با باقی ماندهاش هم به ما پول تو جیبی میداد. سال بعد با پول عیدیهای من شهریه دانشگاه خواهرم رو پرداخت کرد. سال بعد مخلوط کن سهکاره خرید و سال بعدش مادرم رو برد مسافرت. دیگه کار به جایی رسیده بود که تو دوازده سالگی با گریه به فامیل میگفتم من دیگه بزرگ شدم و خواهش میکردم عیدی ندن اما بابا میگفت که «خجالت نمیکشی دست شوهرخالهات رو رد میکنی؟» بعد عیدی رو خودش از دست شوهرخاله بیرون میکشید و میگفت که «بده به من عباس جان، این بچه لیاقت نداره!» ماجرای پول عیدیرباییهای بابا دیگه به مرحلهای رسیده بود که با اینکه نیازی نداشت باز هم میگرفت! جالب اینجا بود که دیگه دلیل خاصی هم نمیآورد. یک سال تصمیم گرفت سیزده به در کل فامیل رو به خونهمون دعوت کنه. در حالی که میتونست همه رو بیاره تو اون خونه چهارصد متری تو نوشهر، طی یک حرکت ابزورد با پول عیدیهای من یه ویلای صد متری تو نمکآبرود اجاره کرد و در حالیکه مهمانها به سختی جا میشدن همه رو برد اونجا! بابا به جایی رسیده بود که حاضر بود با پول عیدیهای من روی تحقیقاتی با محوریت «امکان روییدن آناناس روی خار مغیلان» سرمایهگذاری کنه اما پولها تو جیب من نره. به هر حال این متن واجد ارزش خاصی نیست جز اینکه به قیمت بیآبروییِ خانوادگی با اغراقهای فراوان بابا رو تحت فشار قرار بده تا به نیت جبران گذشتهها، یه کم بیشتر رو کمک هزینه عروسی بذاره! مجبور بودم، برای بیسروتهیاش به من خرده نگیرید!