حمید خدامرادی
آقای فرامرزی بعد از آمدنش از سرکار، به رسم عادت بدون آنکه جورابهای نازنینش را در بیارود، مشغول چُرت نسبتا عمیقی شد. درآمدن شست پای راستش و دالی دالی کردنش از سوراخ جورابش و همزمان خاراندن انگشت کناریاش به وسیله همان شست، مهارتی بود که شاید تنها در برنامه عصر جدید میشود شاهدش بود.
جوراب سوراخ و بوگندو خسته شده بود از بس که آقای فرامرزی استفاده ابزاری از او میکرد و اهمیتی به شستوشو و ظاهر او نمیداد. یک شب که گره شده با لنگ دیگرش بهعنوان یک پرتاپ سه امتیازی به وسیله آقای فرامرزی به گوشه خانه پرتاب شده بود، تصویر خودش را در شیشه دید و دستی به نخهای سفید شده و پوسیدهاش کشید و با خودش خواند: «موی سفیدو توی آینه دیدم. از ته دل آه بلند کشیدم».
همسر آقای فرامرزی از جوراب بوگندو بیشتر از مادرشوهرش متنفر بود اما از ترس فرامرزی جرأت دورانداختنش را نداشت. یک شب که آقای فرامرزی خواب بود همسرش جورابها را آرام از پاهایش درآورد و در گوشهای سوراخش را دوخت و بعد از شستنش به روی بندی آویزانش کرد.
جوراب خوشحال بود که بعد از مدتها نونوار داخل کفش میرود، اما با رسیدن روز «مرد» همسرش جوراب کالجی و جدیدی را برای آقای فرامرزی خرید و جوراب قبلی را به شیر ظرفشویی آویزان کرد.