شهاب نبوی طـــنــزنـویــس
این چند روزه دایم در استوریهای مهلقا و پانتهآ و ژوبین و مصیب و باقی دوستان در صفحات مجازی این مطلب را خواندهایم که نگذارید بچهها خبرهای بد را بشنوند. چطور وقتی ما بچه بودیم، باید همه اتفاقات ناگوار را با پوست و گوشت و استخوان و ترقوه و بصلالنخاع و باقی جاهایمان لمس میکردیم که سوسول بار نیاییم و وقتی بزرگ شدیم بتوانیم از پس مشکلات بربیاییم، اما این بچهها نباید بفهمند؟ اصلا از اینها گذشته، گاهی مشکلات اینقدر با آدم صمیمی میشوند و دودستی بهت میچسبند که هرکاری هم بکنی، بچه که هیچ، گربههای توی کوچه هم میفهمند داره از ابر سیاه، بدبختی میچکه. مثلا شما فرض کن که پدربچه رفته سرکار و صاحبکارش به او گفته: «دیگه نمیخوام ببینمت، هرچی بین ما بوده، تموم شده. برو بیرون. بای.» بعد مگر میشود این قضیه را از بچه پنهان کرد؟ بچه، شب که بروی خانه و ببیند برایش مداد رنگی نخریدی، خودش به حرف میآید و میگوید: «باز بیرونت کردند؟ همه بابا دارند، ما هم بابا داریم. چرا بابای جوادی و هوشنگزاده رو بیرون نمیکنند پس؟ عجب غلطی کردیم بچه این شدیما.» یا فرض کنید پدربچه کلی بدهی بالا آورده و کشور را به مقصد نامعلومی ترک کرده و متواری شده. گزینههای احتمالی پاسخهایی که باید به بچه داد و قانعش کرد که اتفاق خاصی نیفتاده احتمالا اینهاست.
یک: اون مَرده بود میگفت باباته، خالی بسته بود، الانم رفته به یکی دیگه بگه باباشه.
دو: اون مَرده بود میگفت آدم که با پدرش این مدلی حرف نمیزنه، چون اون مدلی باهاش حرف زدی، رفته توی غار و دیگه بیرون نمیاد.
سه: پدر میخوای چه کار؟ خدارو شکر کن تنت سالمه. سعی کن از این به بعد فقط به چیزهای خوب فکر کنی.
چهار: اون آقاهه بود که همهاش کولر رو خاموش میکرد، کنترل تلویزیون رو هم مثل عضوی از بدنش از خودش جدا نمیکرد، دیگه برنمیگرده. برو با خیال راحت سراغ کولر و کنترل.
پنج: بابات برنگشته خونه؟ بشین تا بیاد.
یا شما فرض کن پدربچه آنقدر زرنگ نبوده که بتواند فرار کند و به دلیل کسادی بازار و بالاآوردن بدهی قرار است اگر قسمت شود، چندسالی برود زندان. راههایی که میشود به بچه نشان داد اتفاق خاصی نیفتاده، احتمالا اینهاست.
یک: زندان نیست که گوگولی، بابات با رفقاش رفته هتل و چون خیلی بهش خوش گذشته، دیگه نمیخواد برگرده.
دو: ببین کوچولو، زندان واسه مَرده. انشاءالله چندسال دیگه خودتم بزرگ میشی و باید قسمتی از زندگیت رو برای نشوندادن مردونگیت اونجا بگذرونی.
سه: از پشت شیشههای سالن ملاقات پدرش را بهش نشان میدهیم و میگوییم چون پدرش بدون اجازه به ماشین لباسشویی دست زده، مامانش دعواش کرده و فرستادهاش پشت میلهها.
در نهایت اینکه هرچقدر هم ما رعایت کنیم، بلایا مراعات حال بچه را نمیکنند.