[یاسر نوروزی] «یک نفر مچ پاهایم را به هم بست. لحظهای بعد حس کردم دو چیز مانند گیره به لالههای گوشم وصل کردند. از سیمی که به زخم گردنم کشیده شد احتمال دادم باید وسیله برقی باشد. بعد دو گیره هم به شست پاهایم وصل کردند. ناگهان بدنم بدون اختیار حدود چند سانتیمتری از زمین بلند شد و دوباره به زمین افتاد. تنم به لرزه افتاده بود. حس کردم تمام مفاصل بدنم میخواهد از هم جدا شود. مأمور شکنجه میگفت: حرف بزن والا پشیمان میشوی.» (کتاب «6410»، ص 29) این تازه شروع ماجراست و کسی که نخستین بار کتاب «6140» را میخواند با خودش میگوید ششهزار و صدوچهل روز، میشود چند سال؟ چون چند روز قبل بچه چندماهه را بغل کرده و رو به همسرش گفته: «اگه خدا بخواد، 15 روز دیگه برمیگردم.» بعد به پایگاه هوایی دزفول رفته، نگاهی به نقشه عملیات انداخته و بهعنوان گروه دوم جنگندههای پروازی به خاک عراق شتافته؛ به تاریخ بیستوهفتم شهریور1359. این روز را به خاطر بسپارید تا در ادامه برسیم به ششهزار و صدوچهل روز بعد!
بیا بهتدریج زمان را دنبال کنیم و جنگنده را که روی خاک عراق به پرواز درآمده. خلبان چند دقیقه بعد شاسی پرتاب راکتها را زده و در لحظه روی تجهیزات و مهمات دشمن آتش ریخته. جنگنده اما تکان سختی خورده، فرمان از تعادل خارج شده و دماغه هواپیما هر لحظه به زمین نزدیکتر. چیزی تا سقوط نمانده. خلبان دسته ایجکت (پرش) را میکشد و از هوش میرود. چند دقیقه بعد اما با ضربه سنگین پوتین سرباز عراقی به هوش آمده. آن سوی مرز، در تهران چه خبر است؟ مأموران نیروهای هوایی به خانه همسر خلبان رفتهاند. یکی از آنها میگوید: «منیژه خانم، گریه نداره. کارش رو خوب انجام داده، چند تا تانک عراقی رو زده، عملیاتش عالی بوده. موقع برگشتن بدشانسی آورده، با موشک هواپیماش رو زدن. آزاد بشه، کارش خوب میشه...» مقصود طرف این است که همسرش بهزودی برمیگردد و ارتقای درجه میگیرد. مقصود این است که چند روزی بیشتر در اسارت نخواهد بود. منیژه لشگری میگوید: «بیست روز گذشت. هر روز صبح به این امید از خواب بیدار میشدم که پیچ تلویزیون را باز کنم و بگویند جنگ تمام شده است. روزها کُند و طولانی بود. لحظات نمیگذشت. صبح که بیدار میشدم فکر میکردم کی ظهر میشود و ظهر که میشد احساس میکردم چرا شب نمیشود.» (کتاب «روزهای بیآینه»، ص 78) این طرف اما در عراق اوضاع بر خلبان حسین لشگری سختتر شده. تازه دستگیر شده و تمام اطلاعات را باید بیرون بریزد: «سروان با کابل به کف پاهای من میزد و میگفت: تو میخواهی قهرمان بشوی؟ میخواهی برای کشورت الگو بشوی؟ ما تو را میشکنیم!» («6140»، ص 30)
دوباره برگرد به سلول سروان!
همزمان از دو کتاب زندگینامه مینویسم: یکی خاطرات شهید سرلشکر خلبان حسین لشگری که سال 1388 جان داد و دیگری کتاب خاطرات همسرش، منیژه لشگری که هفته گذشته درگذشت. اولی کتابی است با عنوان «6410» و دیگری کتابی با عنوان «روزهای بیآینه»؛ جایی که منیژه لشگری میگوید: «فقط گریه میکردم. مادر شاکی شده بود. میگفت: «آخرش کور میشی!» میگفتم: «مامان! چی کار کنم؟ دلم براش تنگ شده...» نمیدانستم با این دلتنگی چه کنم... صلیبسرخ با خیلی از خلبانان ایرانی تماس گرفت، اما از حسین هیچ خبری نبود. اعلام کردند مفقودالاثر شده است.» (ص 80) مفقودالاثری که هیچکس از او خبر ندارد و فقط استخبارات عراق میداند که او را از سلول بیرون کشیده و به بیرون بردهاند: «یکی آمد جلو، دست مرا گرفت و به درختی تکیه داد. لحظاتی به همان شکل مرا نگه داشتند. دیگر برایم یقین شده بود حکم اعدامم نوشته شده و اینها منتظر فرمان آتش هستند. تا کسی پای چوبه دار نرفته باشد نمیتواند لحظاتی را که بر من گذشته درک کند. گفتم خدایا حلالم کن! مرا پیش ملتم روسفید کن! در این افکار بودم که رگباری شدید و طولانی شلیک شد.» («6140»، ص 38) آدم فکر میکند که زندگی در این لحظه تمام شده، چون بوق ممتدی در گوش میپیچد و طول میکشد تا به خودش بیاید و بعد از پشت چشمبند بشنود که سربازان عراقی ناگهان دستهجمعی زیر خنده زدند! یک اعدام ساختگی برای در هم شکستن خلبان اسیر ایرانی. همین؛ تمام! دوباره برگرد به سلول سروان!
15 روز بعد
بعد از دو هفته شکنجه و مشقت و تنهایی، خلبان لشگری را هدایت میکنند به زندانی گروهی. اینجاست که نخستین بار بعضی دوستان را میبیند و باخبر میشود چه کسانی شهید شدهاند و چه کسانی زندهاند. هرچند باید همراه خلبانان در سالنی دیگر بنشیند و به اجبار سربازان بعثی، فیلم اشغال خرمشهر را تماشا کند: «حدود سی نفر از خلبانان نیروی هوایی و هوانیروز در آنجا حضور داشتند. بعضی تحمل دیدن فیلم را نداشتند و سر به زیر انداخته بودند. تانکهای عراقی با بیرحمی تمام خانههای مسکونی و مغازههای خرمشهر را تخریب میکردند و دل هر ایرانی را به درد میآوردند.» («6140»، ص 48) چهار ماه بعد به زندان «ابوغریب» منتقل میشود و در سالنی کوچک، کنار 80 اسیر دیگر باید در میان تعفن و فضای آلوده آسایشگاه، بغلبهبغل دیگر اسرا بخوابد؛ جایی که چند دقیقه به چند دقیقه مجبور هستند سرشان را زیر در بگیرند تا هوایی تنفس کنند و زنده بمانند. بعد باید روزهای اعتصاب غذا را در این زندان بگذراند. بعد باید به بیمارستان منتقل شود. بعد باید دوباره به زندان برگردد. و بعد از آن هم کنار اولین سفره هفتسین اسارت، دور از همسر و فرزندش بنشیند. هنوز نمیداند که همسرش در چه حالی است. منیژه لشگری آن روزها را اینطور توصیف میکند: «کمکم از گوشه و کنار، زمزمههایی بلند شد که باید ازدواج کنم. پدر حسین و برادرش به منزل پدرم آمدند. پدرش گفت: «ما قبول کردهایم که پسرمون شهید شده. منیژه جوونه؛ اگه خودش مایله، بچه رو بده به ما و زندگی تازهای رو شروع کنه.» خیلی گریه کردم. حسین را دوست داشتم و نمیتوانستم به کس دیگری فکر کنم.» («روزهای بیآینه»، ص 81) یکی از پدیدههای سخت آن سالها همین نکتهای بود که منیژه لشگری به اشاره در خاطراتش عنوانمیکند؛ حضانت فرزندان شهید یا مفقودالاثر. ماجرا از این قرار است که کفالت این فرزندان به چه کسی خواهد رسید؟ و اگر ناگزیر اختلافی بین خانوادهها در جریان باشد، قانون چطور باید حکم کند؟ خوشبختانه بنیاد شهید در آن سالها اعلام کرد حضانت بچههای شهدا، اسرا و مفقودالاثرها به مادران میرسد. منیژه لشگری میگوید: «اگر علی را از من میگرفتند، دیوانه میشدم.» (ص 82).
تا بگویم که من بودم
در اینسو اسرا در رنج و مشقتاند؛ غذای جیرهبندی، مکان آلوده، بیماری، بیخبری، انتظار و حقوقی که به هیچوجه از سوی رژیم بعث در حقشان مراعات نمیشود. حتی برای شنیدن اخبار ایران ناچارند رادیوی یکی از نگهبانها را مخفیانه بردارند و در هزار دریچه و حفره پنهان کنند. شبها در وقتهایی معین یک نفر مسئول شنیدن اخبار میشود تا به مابقی خبر بدهد؛ خبر بدهد که شهید خلبان سرهنگ عباس دوران، در حملهای شهادتطلبانه هواپیمای اف-4 خود را به مقر اجلاس سران کشورهای غیرمتعهد در بغداد کوبیده. همزمان وضع زندان تحملناپذیر شده: «بچهها اکثرشان ناراحتی معده و کلیه داشتند و نیاز بود از توالت استفاده کنند، لذا با شدت به نگهبانها اعتراض کردیم. آنها گفتند: «به شما قوطی میدهیم، صبح میتوانید آن را تخلیه کنید.» بچهها فریاد زدند: «مگر ما حیوان هستیم که اینطور با ما رفتار میکنید؟»» («6140»، ص 75) رفتاری که همراه بود با انتظار و انتظار و انتظار؛ هرچند، چارهای هم هست مگر غیر از انتظار؟ منیژه لشگری میگوید: «بعد از چهارسال راضی شدم بروم آرایشگاه. تا آن موقع هیچکس حریفم نمیشد. آن موقع 23 سالم بود.
وقتی از آرایشگاه آمدم بیرون، از خودم بدم میآمد. مدام با خودم میگفتم: «چرا این کارها را کردم؟ حسین که نیست. تمام آن شب گریه کردم.» («روزهای بیآینه»، ص 83) واکنشهایی که در آن لحظات کاملا طبیعی به نظر میرسد، اما نقطه تأثیربرانگیزتری هم دارد؛ جایی که زن تنها و جوان به این فکر میافتد که بهتر است هرسال در زمانی مشخص به آرایشگاه برود، بیرون بیاید و از خودش عکس بگیرد؛ تصاویری که میتواند آنها را بعد از بازگشت همسرش به او نشان بدهد و بگوید این من بودم در بیستوسه سالگی، من بودم در بیستوچهار سالگی، در بیستوپنج سالگی، بیستوشش سالگی، بیستوهفت، بیستوهشت، بیستونه... تا چندسال دیگر باید هرسال عکس بگیرم تا بگویم این من بودم؟
حسین نیامد
از فروردین 1358 که آغاز تجاوزات مرزی عراق به ایران است تا بیستوششم شهریورماه 1395، طبق آمار وزارت امور خارجه ایران، عراق 148مورد تجاوز هوایی، 295مورد تجاوز زمینی و 21 مورد تجاوز دریایی به مرزهای ایران داشت. پس طبیعی به نظر میرسید دستگیری حسین لشگری که جزو نخستین گروههای پروازی به خاک عراق بود تا این حد برای رژیم بعث مهم باشد؛ آنقدر که زمستان 1366، لشگری را از مابقی اسرا سوا میکنند: «متوجه شدم آنها در پی این هستند که مدرک و دلیلی بتراشند و در جوامع بینالمللی ثابت کنند ایران آغازکننده جنگ بوده است.» (ص 89) برای همین یکسال بعد که زمزمه آزادی اسرا به گوش میرسد، تازه نوبت میرسد به تاوانی که حسین لشگری باید پس بدهد؛ تاوان مقاومت. به این ترتیب که برایش مکانی مجزا فراهم میکنند با امکاناتی بیشتر و تجهیزاتی برای تطمیع: «مدت هشتسال بود که چنین غذایی و به این صورت تمیز و در بشقاب چینی با قاشق و چنگال نخورده بودم. منیژه لشگری هنوز اما خبر ندارد که همسرش زنده است. بعد از قبول قطعنامه، اسرا تک به تک یا گروه گروه به وطن بازمیگردند اما از حسین خبری نیست. جابهجا به دنبال خبری از همسرش است. بلند میشود و خانه به خانه، خانههای آزادگان را میگردد. هرچند در پاسخ میشنود: «نه خانم لشگری؛ آقای لشگری جزو اسیران مخفی بود. ما از اونها جدا بودیم، ایشون رو ندیدیم.» خلبانها آخرین گروه اسرا بودند که آزاد شدند و من همچنان منتظر. هر روز جلوی یک ساختمان گوسفند میکشتند و هلهله و چراغانی و یک اسیر میآمد، اما حسین نیامد!» (ص 89)
15سال گذشت
تاریخ زندگی حسین لشگری، تاریخ زندگی مردی است در حصری بیپایان. از سوی دیگر وقتی کتاب خاطراتش را میخوانید، گویی که تاریخ معاصر عراق را از موج کمسوی رادیویی ترانزیستوری در اتاقی کوچک و محصور میشنوید. چون تازه اجازه یافته رادیو داشته باشد و اخبار ایران و عراق را دنبال کند؛ قبول قطعنامه، پایان جنگ، تبادل اسرا و... هرچند هنوز نمیداند چه سرنوشتی در انتظارش است: «حدود هفت ماه از زندانی شدنم در اتاق میگذشت. به دنیای آزاد پرندگان فکر میکردم و با دلی شکسته به یاد آفریدگار جهان افتادم. در این فکر بودم که او برای من چه مقدر کرده است؟» («6140»، ص 118). او در ادامه از روزهای حمله صدام به کویت مینویسد و روزهایی که عراق هر چه بیشتر به سمت ویرانی میرود: «مدتها برق و یک هفته بهطور مداوم آب نداشتیم. در این مدت حتی پس از توالت رفتن مجبور بودیم با کهنه یا روزنامه خودمان را پاک کنیم.» (ص 131) در این مدت، رژیم بعث همچنان گمان میکند که میتواند حسین لشگری را بهعنوان سندی زنده برای اثبات آغازکننده جنگ، نزد خود نگه دارد. برای همین دست از حصر و تطمیع برنمیدارد: «رئیس کمیته قربانیان جنگ به من گفت میخواهی یکی از دخترهای هشام (همسایه) را برایت خواستگاری کنم؟ من سر به زیر انداختم و گفتم: «زن و بچه من در کشورم در انتظار هستند.» سلمان گفت: «تو 15سال است اینجایی و از زن و بچهات خبر نداری. فکر میکنی همسرت به پای تو نشسته و هنوز ازدواج نکرده؟» گفتم: «اگر هم ازدواج کند این حق اوست.» (ص 137) اما درباره این حق ما چطور میتوانیم سخن بگوییم یا پای قوانین مکتوب و غیرمکتوب و قضاوتهای این و آن بنشینیم؟ چون 15سال از غیاب این مرد در خانه گذشته است و تازه رژیم بعث تصمیم میگیرد او را به صلیبسرخ معرفی کند. منیژه لشگری میگوید: «پانزدهم خردادماهسال 1374 بود. اداره اسرا و مفقودان اعلام کرد که صلیبسرخ جهانی، حسین لشگری را دیده است و به او اجازه نامه نوشتن دادهاند. باور نمیکردم. فکر میکردم باز شروع شد، امید و ناامیدی. اما ایندفعه واقعا حسین نامه داد. وقتی نامه او را به دستم دادند، دستم میلرزید؛ نمیتوانستم باور کنم این دستخط حسین است. نامه را بو کردم. بوسیدم.» («روزهای بیآینه»، ص 93)
دوستت دارم
میدانید؟ حق ششهزار و صد و چهل روز انتظار را چگونه میتوان در یک گزارش ادا کرد؟ رنج بشر را چگونه میتوان در یک نوشته بیان کرد؟ یا حتی با خواندن کتابهای خاطرات تمام این آزادگان، درک کرد که چه بر آنها گذشته؟ بر این مرد و این زن در این سالها چه رفته؟ منیژه لشگری در کتاب خاطرات خود روزهای سخت پس از آزادی همسرش را نیز توصیف میکند؛ همسری که دیگر آن جوان سابق نیست و با انبوهی از بیماریهای جسمی و اعصاب و روان، خسته و فرسوده به خانه برگشته. حسین لشگری هم در اشاراتی کوتاه از 18سال صبر همسرش مینویسد و میداند که اینهمهسال نگرانی، چه زخمهایی در جسم و روان همسرش نشانده. شاید آنچه از این گزارش انتظار برود این است که در ادامه از دشواریهای زندگی این زوج، بعد از بازگشت حسین لشگری هم بنویسم. یا از لحظه مرگ به روایت همسرش درسال 1388 بنویسم. میشود از درگذشت منیژه لشگری هم بنویسم؛ زنی که صبح روز سهشنبه هفته گذشته، هشتم بهمنماه 1398، در 58 سالگی، بعد از تحمل انواع بیماری، به علت سالها اضطراب و نگرانی، بر اثر سکته قلبی رفت. اما میخواهم این گزارش را به ملاقات تمام کنم؛ به زیبایی لحظه دیدار. جایی که حسین لشگری بعد از 18سال به مرز وطن نزدیک شده است: «سعی کردم در تمام مدتی که این 20 متر راه را طی میکنم، آن ابهت و شجاعت یک افسر ایرانی را حفظ کنم.» («6140»، ص 186) و جایی که منیژه لشگری میگوید: «وارد سالن شدند. از فاصله خیلی دور میدیدمش. وسط ایستاده بود و دو خلبان در سمت راست و چپش بودند. همین که چشمم به صورتش افتاد، انگار نه انگار این مردی بود که سالها از من دور بوده است؛ کاملا میشناختمش و دوستش داشتم. هم خجالت میکشیدم و شرم داشتم، هم خوشحال بودم، هم میخواستم کنارم باشد. زیرلب زمزمه کردم: خدایا، من چقدر این مرد را دوست دارم. دریای جمعیت کنار رفتند و برای من راه باز کردند. روبهروی هم قرار گرفتیم. دست مرا گرفت و گفت:«حالت چطوره؟» گفتم: «خوبم!»