شماره ۱۹۰۹ | ۱۳۹۸ چهارشنبه ۲۳ بهمن
صفحه را ببند
شارژی که برای همیشه خالی شد!

شهاب نبوی طنزنویس

بابابزرگ که مرد من بالای سرش بودم. دراز کشیده بود و داشت با کمک دستگاه اکسیژن خودش را برای ‏چند ساعت آینده شارژ می‌کرد. اما ناگهان قیافه‌اش شبیه هیولایی قرمز رنگ شد و چند ثانیه به دیوار ‏خیره ماند و مرد. هیچ‌کدام از بچه‌هایش هم بالاسرش نبودند. من هم از آن طرف‌ها رد می‌شدم و رفتم ‏آنجا آب بخورم که هیولا شدن و مردن بابابزرگ را دیدم. فردای آن در مراسم ختم اول از همه عموی ‏بزرگم شروع کرد به تعریف آخرین لحظات زندگی پدربزرگ. عمو درحالی‌که میکروفن را حدود پنج‌سانت در حلقش فرو برده بود، ‌گفت: «پدر در لحظات آخر بسیار پر نور شده بود. انگار که لامپ ‏دویست پس کله‌اش نصب کرده بود. او می‌دانست که مرگش نزدیک است اما اصلا نترسیده بود و چهره‌ ‏زیبایش از همیشه زیباتر شده بود. اون‌قدر زیبا شده بود که آدم دلش می‌خواست بنشیند ساعت‌ها ‏نگاهش کند.» نفر بعدی که خودش را بر بالین پیرمرد جا زد پدرم بود. من به او گفته بودم که پدربزرگ ‏لحظات آخر چقدر زشت شده بود. حتی گفتم که انگار دستگاه گوارش پدربزرگ یکسره شده و ‏خانه بوی خیلی بدی گرفته بود و نفس کشیدن در آن هوا واقعا کار هرکسی نبود. اما چیزی که پدرم ‏برای حاضران تعریف کرد این بود: «پدرم در لحظات آخر آن‌قدر زیبا شده بود که من یک لحظه با ‏مرحوم محمد علی فردین اشتباهش گرفتم و پریدم جلو که ازش امضا بگیرم. بعدشم فقط فردین نبود، ‏هرچند ثانیه یه بار شبیه یکی دیگه می‌شد. مثلا بعد از چند ثانیه شبیه اون یارو بردپیت شد. بعد شبیه ‏دی‌کاپریو شد. آخرش داشت شبیه آنجلیناجولی هم می‌شد که دیگه فرصت پیدا نکرد خوشبختانه. از ‏بوی خودش و خونه براتون بگم. یعنی من توی تمام عمرم همچین بوی خوشی به مشامم نرسیده بود. ‏انگار کل عطرهایی که این عطر فروش‌ها هستند تو خیابون دنبال آدم می‌کنند، انگار همه اون‌ها رو با هم ‏قاطی کرده و مالیده بود به خودش.» نفر بعدی عمه‌ام بود. عمه کلا قضیه را جور دیگری تعریف کرد و ‏ژانر را جنایی کرد. او گفت:   «پدر خدابیامرزم رو کشتند. همونایی کشتنش که همیشه توی پارک محل ‏باهاشون منچ بازی می‌کرد. اونا چشم دیدن جفت شش آوردن‌های آقام رو نداشتند. آقام همیشه جوری ‏تاس می‌نداخت که موهای دماغ کل پیرمردهای پارک می‌ریخت. بار‌ها تا آستانه از بین بردنش پیش رفته ‏بودند. یه بار خودم متوجه شدم که جای قرص جوشانش رو با مسهل عوض کردند. پدر من نمرده. پدر من ‏قربانی حسادت یه مشت منچ‌باز بازنده شده. من از خون آقام نمی‌گذرم. پدرم رو قربانی منچ کثیف‌شون ‏کردند‎...»‏‎ ‎حقیقتش اما این بود که نه‌تنها خانه بوی عطر و ادکلن نمی‌داد، بلکه خیلی وقت هم بود که ‏به پیرمرد سر نزده بودند. اصلا هم قبل از مرگ خوشگل نشده بود. اما حقیقت مهم‌تر این بود که آن ‏بیچاره اصلا وقت مردنش نرسیده بود که بخواهد پرنورتر شود و با اینکه بد بو شده بود داشت خودش را ‏با شرایط وفق می‌داد و زندگی‌اش را می‌کرد؛ این من بودم که کشتمش. وقتی رفتم آب بخورم گوشی‌ام ‏شارژ نداشت و توی این فاصله که رفتم آب یخ درست کنم به اشتباه دستگاه اکسیژن پدربزرگ را از برق ‏کشیدم و گوشی‌ام را به برق وصل کردم. وقتی برگشتم شارژ گوشی پر شده بود اما شارژ پدربزرگ برای ‏همیشه خالی‎.

 


تعداد بازدید :  294