[شادی خوشکار ] اسماعیل یغمایی دلبسته خاک است، این را در یکی از مصاحبههایش گفته. در کنار سازههای خشت و گلی روستای پدریاش خور بود که فهمید سرنوشتش با خاک عجین شده و به این نتیجه رسید که نه پزشک خواهد شد، نه قاضی و نه معلم؛ مگر کاری که با خاک باشد. اسماعیل یغمایی متولد شهریور 1320 در تهران است و از سال 1346 کار باستانشناسی را شروع کرد و بخشی از مهمترین کاوشهای باستانشناسی ایران حاصل کار اوست که در کتاب گیسوان هزارساله، کاخ بردکسیاه، شوش و... آنها را روایت کرده است. او پیش از اینکه باستانشناس شود، خاطرات روزانهاش را مینوشت. خاطراتی که انگیزه نوشتن کتاب گیسوان هزارساله بود، کتابی درباره کاوشهایش. اما خاطراتی از جنس دیگر هم هستند که از زمانی که پسربچهای ده، یازده ساله بود در ذهنش ماندهاند. دیدار با بزرگانی که وقتی در کنار پدرش حبیب یغمایی به دیدارشان رفته بود یا درِ خانهشان را زده بودند، اسماعیل یغمایی هنوز آنها را نمیشناخت. خاطره روبهروشدن با این شخصیتها امروز کتابی است به نام «وقتی که بچه بودم» که به تازگی در نشر دادکین منتشر شده است. یغمایی درباره نوشتن این کتاب به «شهروند» میگوید: «ده، دوازده ساله بودم که خاطراتم را مینوشتم؛ مثلا مینوشتم رفتم با پدرم زندان سلطنتآباد و مصدق را دیدم. زمانی تصمیم گرفتم این خاطرات را که 20-30 دفترچه بود، بسوزانم؛ نمیخواستم دست کسی بیفتد اما در ذهنم بود که نتیجه این خاطرات باقی بماند. این بود که شروع کردم آنچه را که یادم بود بنویسم. البته خاطراتم خیلی بیشتر از اینها بود و اگر آن جزوهها را هنوز داشتم، میتوانستم دقیقتر بنویسم و جزئیات راحتتر یادم میآمد؛ ولی آنها دیگر نابود شدهاند.» کتاب «وقتی که بچه بودم» را با توصیف تهران قدیم شروع کرده و حال و هوای محله کودکیاش: خیابان ژاله تهران، چهارراه آبسردار. وقتی تهران زمین تا آسمان با تهران امروز فرق داشت و زمستانهایش واقعا زمستان بود و آسمان آبی آبی. «آن روزها خیلی پدری بودم، سخت دوستش داشتم و دلم میخواست هر جا میرود مرا هم ببرد.» گاهی که حبیب یغمایی، اسماعیل را با خود میبرد دیدارهایی رقم میخورد که شاید برای کودکی او دیدارهای مهمی نبودند اما بعدها اهمیت آن آدمها برایش روشن میشد؛ مثل دیدار با مردی در حیاط بزرگ و پر از درخت و گل خانهاش، مردی که شبکلاهی به سر داشت و عینک درشت دورسیاهی به چشم زده بود، اخمو و بداخلاق، مردی که حتی جواب سلام یغمایی را نداد و نیمنگاهی هم به او نینداخت اما اسماعیل یغمایی نخستین تعریف زندگیاش را از او شنید: «هوش از چشمهایش میبارد»! پنج، شش سال بعد سال 1330 از خبرهای روزنامه او را شناخت: «گفتم: این همون آقاییه که به من گفت از چشمهایم هوش میبارد. من دیدمش. پرویز گفت: «برو اسی! برو درست رو بخون؛ تو رو چه به استاد بهار!» بالاخره مادرم گفت: «نه راست میگه. چهار، پنج سال پیش یه روز میرن خونه استاد بهار. بهش میگه چه باهوشی! ما که تو این 10 سال جز بیهوشی چیزی ازش ندیدیم.»
یغمایی خاطره دیدار با 6 نفر را در این کتاب نوشته است؛ همگی با لحنی صمیمانه و شوخ که سادگیها و شیطنتهای کودکانه در آن پیداست. هر خاطره اول شرح آن دیدار قدیمی است و درنهایت به بزرگسالی یغمایی و زمانی ختم میشود که آن شخصیتها را بهتر شناخته و اهمیتشان را درک کرده است. این هسته هر خاطره است، آنچه به اهمیت این خاطرهها میافزاید شرحی است که یغمایی از زمانه آن آدمها و حلقه روشنفکران در دهه 30 میدهد. رویدادهایی مثل کودتای مرداد 32 و مواجهه با افراد تأثیرگذار تاریخ معاصر ایران از نگاه باستانشناسی که عمرش را برای کشف گذشته خیلی دور این سرزمین گذاشته خواندنی است. یغمایی از دیدار با محمدتقی جعفری نوشته وقتی هر ماه نسخههایی از مجله یغما را به خواست پدرش به انتشارات امیرکبیر میبرد. دیدار با تیمور بختیار در روزهای کودتا و دیدار با حکیمالملک در محلهشان وقتی کارگرها پشت در خانه او اعتراض کرده بودند. شاید خواندنیترین دیدارها در این کتاب، رویارویی با صادق هدایت و دکتر مصدق باشد.
یک روز که اسماعیل بهعنوان کوچکترین پسر خانه با شنیدن صدای زنگ در پشت در میرود با مردی مواجه میشود که با همه دوستهای پدرش فرق دارد: «نه مثل پدرم بود، نه بهار، نه مطلقزاده که از لاهیجان میآمد، نه مثل میرزاعلی انارکی، نه مثل محیط طباطبایی و نه مثل مجتبی مینوی که سه، چهار سال بعد دیدمش، حتی با سعید نفیسی هم فرق داشت؛ یک آدم متفاوت، خیلی تمیز و پاکیزه. فکر میکنم موهای صافش را مثل پرویز (برادر اسماعیل یغمایی) روغن بریانتین زده بود، خیلی مرتب، شاید مو به مو شانه کرده بود. صورت رنگپریدهاش از تمیزی برق میزد. سبیلهای نازکش قد هم بودند. آن موقع به ذهنم رسید که حتما خطکش گذاشته و اصلاح کرده چون یک ذره هم فرق نداشتند. یادم نیست عینک زده بود یا نه، اما یادم هست گره کراواتش آنقدر کوچک بود که نمیشد دید.» هدایت یادداشتی روی کارتی مینویسد و به او میدهد تا به پدرش برساند و گوشه کارت را تا میکند اما اسماعیل یغمایی از ترس پدر آن کارت تاشده را به او نمیدهد تا یک هفته بعد که پدرش از ماجرا بو میبرد و میگوید شکستن آن کارت به خاطر تواضع است: «نوشته بود: آمدم. تشریف نداشتید.» یغمایی میگوید: «آن موقع که این بزرگان را دیدم تفکر بچگانهای داشتم؛ مثلا از آقای جعفری میترسیدم یا وقتی صادق هدایت را دیدم فکر میکردم این کیست و چه خط بدی دارد ولی بعد که بزرگ شدم، فهمیدم عجب آدمهای بزرگی هستند.»
دیدار با مصدق هم عجیب است، در سلطنتآباد زمانی که مصدق و چند تن از یارانش زندانی و منتظر محاکمه بودند، حبیب یغمایی با جعبهای شیرینی اسماعیل را با خودش همراه میکند تا به دیدار مهندس رضوی بروند. آنجا چند نفر از زندانیها اسماعیل را تشویق میکنند که برود و از پنجره اتاق مصدق نگاهی بیندازد و از حال او خبر بدهد: «این اتاق اولیه اتاق جناب دکتر مصدقه، تو یواشکی یه نیگا توش بنداز ببین هست یا نه؟ ببین تختش مرتبه یا معلومه کسی توش خوابیده؟ اصلا کسی اونجا هست یا نه؟ اگه بود که خیلی خوبه، خبر خوش برامون میاری، اگه نبود و تخت و اتاقش مرتب بود یا بردنش یه زندان دیگه یا شایدم یواشکی اعدامش کردن.» اسماعیل میرود و با جرأت از پنجره نگاهی میاندازد و مصدق را میبیند: «محو چهره و حرکاتش بودم که یک دفعه نمیدانم چه شد، فهمید یا حس کرد یک نفر دارد نگاهش میکند، شاید فکر کرد یک سرباز است شاید هم از سایه من که روی شیشه پنجره افتاده بود، متوجه شد. یک دفعه برگشت و مرا دید، عینکش را برداشت، کمی متعجب با دستهایش اشاره کرد: برو، برو از کنار پنجره، بچه چی میخوای؟» سالها بعد هنگام یکی از حفاریهایش در تپههای احمدآباد فرصتی میشود تا نگاهی به آرامگاه مصدق بیندازد، باز هم از پشت پنجره و خاطره کودکی زنده میشود.
هر کدام از این آدمها حتی در دیدارهای کوتاه، تأثیرگذاری خاصی روی اسماعیل یغمایی ده، دوازده ساله داشتند و او امروز نمیتواند بگوید کدامشان تأثیر بیشتری بر او گذاشتند. درباره بهار میگوید: «تنها کسی بود که از من تعریف کرد و چقدر به دل من چسبید. ابهتی داشت. آن موقع نمیدانستم یک آدم فرهنگی است و بهعنوان یک آدم سیاسی میشناختمش. شعرای گنبد گیتی که در همین کتاب آمده پیشکشی است به او.»
پایان بیشتر این خاطرات، وقتی از بزرگسالیاش میگوید با حسرتی برای از دستدادن آن آدمهای بزرگ همراه است و در هر بخش عکسهایی از آن شخصیتها در دورههای مختلف زندگیشان آمده تا تصویری از زندگیشان به خواننده بدهد. یغمایی با بزرگان دیگری هم در کودکی دیدار داشته اما میگوید بسیاری از آنها را فراموش کرده چون مدارکشان یعنی همان دفترچهها را دیگر ندارد. خاطراتی از محیط طباطبایی، سعید نفیسی و مجتبی مینوی.
این روزها بخش مهمی از کار این چهره مهم باستانشناسی، نوشتن است اما گاهی برای چاپ آنها دچار مشکل میشود. دو کتاب خاطرات باستانشناسی را به اتمام رسانده که هنوز برای ناشرشان تصمیم نگرفته است. همچنین دارد کتابی داستانی مینویسد که داستانهایش همراه با رگههایی از باستانشناسی است. کاخ بردکسیاه کتابی است که سرنوشت آن یغمایی را دلخور کرده است و به دلیل بیتوجهی وزارت میراث فرهنگی در انبار مانده است. این کتاب 40 سال بعد از کاوشهای محوطه هخامنشی بردکسیاه بوشهر که یغمایی سرپرست آن بود، منتشر شد که فرضیه خاستگاه هخامنشیان را بر پایه کاوشهای باستانشناسی بررسی میکند: «این کتاب را نمیخواستم بدهم به انتشارات میراث فرهنگی اما چون پول حفاری را آنها داده بودند، مجبور شدم. بعد هم که چاپ شد دیدم آنطور که میخواستم چاپ نشده و پخش هم نمیشود. کتابها در انبار است و قرارداد را هم لغو نمیکنند. هر زمانی کسی لازم دارد خودم از میراث کتاب را میخرم و به آنها میدهم. پول تایپیست و طراح جلد را هم خودم دادم.»