سفره هفتسین در جنگ - جبهه جنوب 1362
شب چهارشنبهسوری، کلی تیر و آر.پی.جی طرف عراقیها زدیم. بیچارهها هول برشان داشت که نکند ما قصد حمله داریم. شنبه شب، یکم فروردین 1361، برخلاف دوران کودکی، حال و حوصله سال تحویل را نداشتم. رفتم و گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچهها کتری بزرگی را که صبح، با کلی زحمت، با خاک و گونی شسته بود، تا شاید کمی از سیاهی آن کم شود، روی «چراغ والور» گذاشت. بوی تند نفت آن و شعله زردش، حال همه را گرفته بود، ولی چه میشد کرد؟ در عالم خواب، خود را داخل سنگر دیدم، درست در لحظه تحویل سال. خواب بودم یا بیدار نمیدانم، فقط یادم هست که یک باره دیدم کف پایم شعلهور شده و میسوزد. سریع از خواب پریدم. غلام بود، از بچههای تبریز. سرشب به من تذکر داده بود که اگر موقع تحویل سال بخوابم، ناجور بیدارم خواهد کرد، ولی باور نمیکردم این جوری! فندک نفتی را زیر جورابم گرفته بود و در نتیجه، جورابی که کلی به آن دل بسته بودم -که تا آخر دوره سه ماهه مأموریت با خود داشته باشم - آتش گرفت و پای بنده هم بعله! بدتر از من، بلایی بود که سر رضا آوردند. او دیگر جوراب پایش نبود، یک تکه خرج اشتعالی توپ لای انگشتان پایش گذاشتند و با یک کبریت، کاری کردند که طفلکی کم مانده بود با سرعت 100 کیلومتر در ساعت، به جای تانکر آب، برود طرف عراقیها. با همه اینها، کسی اخم نکرد و همه میخندیدند. از خنده بچهها، خندهام گرفت. حق داشتند. باید برمیخاستم تا پس از خواندن دعای تحویل سال، چند آیه قرآن بخوانیم، سپس روی یکدیگر را ببوسیم و رسیدن سال نو را تبریک بگوییم. اینها که سنت بدی نبود. حمید داوود آبادی - رزمنده