علیاکبر محمدخانی طنزنویس
همانطور که میدانید ما باید به نظرات دیگران احترامبگذاریم، مثلا همسر آدمخوارم در سعادتآباد نظر دارد که باید در آپارتمان گاو نگه داریم تا ماست و شیر محلی بخوریم و قوی بشویم؛ همسایهها با وجود اینکه معتقدند آپارتمان جای گاو نیست، باز به نظر او احترام میگذارند، چون چاره دیگری ندارند و به هر ترتیب میدانند تحمل یک گاو معمولی قابل تحملتر از یک گاو خشمگین وحشی بددهن دوپاست که میتواند آسیب مالی و جانی به اهالی بزند و بچههایشان را نفله کند؛ البته همسر آدمخوارم فکر میکند چون او به نظرات همسایهها احترام میگذارد، آنها نیز به نظرات او احترام میگذارند، اما هر وقت از او میپرسم دقیقا به کجای نظرات همسایهها احترام میگذاری، میگوید: «هان؟» او همیشه در برابر هر سوالی بار اول فقط میگوید «هان؟» و چند ثانیه مثل جغد به آدم نگاه میکند، طوری که بنده مجبور میشوم همان سوال را دوباره از او بپرسم تا جواب روشنی بدهد، به همین خاطر دوباره پرسیدم: «عزیزم مشخصا تا حالا به کدوم یک از نظرات همسایهها احترام گذاشتی؟» او در پاسخ مجددا گفت: «هان».
مدتی پیش که یک کلنگ به همراه یکی از مسئولان به پرند آمد و جمعیت زیادی هم دَفزنان دور او را گرفته بودند و کِل میکشیدند و روی سرش نقل و نبات میپاشیدند و روی کلهاش حلوا میمالیدند، مدیر ساختمانمان آقای هاشمی از این فرصت برای چزاندن خانومم استفاده کرد و با صدای بلند گفت: «خانومی که ادعای کمالاتت میشه، چرا بچهدار نمیشی؟ نکنه اجاقت کوره؟» بعد ادامه داد: «آقای کلنگ شما بگید این مردم مظلوم و صبور تا کی باید حسرت دیدن بچههای اینا را بکشن؟ تا کی؟ هاان؟» و دوباره به خانومم گفت: «یالا زودتر دست بجنبونید، تنبلبازی درنیارید، از آقای سعید و مژگان خانوم یاد بگیرید، ماشالا بچه سومشونم آوردن اونوقت شما تو اولیش موندید»؛ بنده که خونم به جوش آمده بود، در برابر این رفتار آقا هاشمی بین اینکه به نظرات او احترام بگذارم یا نگذارم مردد بودم که خانومم پیشدستی کرد و سریع «یا نگذارم» را انتخاب کرد و آقا سعید و مژگان خانوم به همراه بچههایشان و البته کلنگ محترم و مسئول مربوطه را هفت بار در حلقوم آقای هاشمی فرو کرد.
چند روزی است که با گاومان در سعادتآباد به مشکل برخوردهایم، همسر آدمخوارم معتقد است این گاو به نظراتش احترام نمیگذارد، از آنطرف گاو هم از دست خانومم گلهمند است، مدام باید پادرمیانی کنم که دست به یقه نشوند، خلاصه داستانی داریم از دست اینها، همسرم باور دارد گاو باید شیر بدهد و گاوی که شیر ندهد گاو نیست و با این رفتارش عملا به نظرات دیگران بیاحترامی میکند، از آن طرف گاو هم باور دارد درخواست شیر از گاو نر اِندِ بیاحترامی به اوست.
خدا را شکر همه چیز در حال مرتبشدن است، حال مسئول مربوطه، آقا سعید، مژگان خانوم و بچههایشان خوب است، گاومان در سعادتآباد مجاب شده به نظرات همسر آدمخوارم احترام گذاشته و هر جور شده شیر تولید کند؛ فقط مسئول مربوطه کلنگ محترم را پیدانمیکند و از این بابت خیلی ناراحت است، آقای هاشمی با دهانی گشاد و جر خورده صداهای ناجوری از خود بیرون میدهد که نمیفهمیم چیست.