شماره ۱۹۷۴ | ۱۳۹۹ دوشنبه ۲۹ ارديبهشت
صفحه را ببند
من بودم و کلبه وحشت و مرحوم فرهاد!

شهاب نبوی طـــنــزنـویــس

هفته گذشته با نحوه راه‌افتادنم و تلاش پدرم برای عوض‌کردنم با یک باکس نوشابه آشنا شدیم. این هفته به سراغ دوران شیرین کودکی‌ام می‌رویم.
بعد از اینکه متوجه شدم انسان می‌تواند از پاهایش هم برای حرکت‌کردن استفاده کند، دیگر یک‌جا بند نبودم. ولم که می‌‌کردند، از هرچیز راستی بالا می‌رفتم.‌ خانواده ما هم که از همان اول در برهه حساس کنونی به سر می‌برد و پدر و مادرم مجبور بودند هردو بروند سرکار.‌
البته پدرم تازه از سه- چهارسالگی من، کارکردن را به خزیدن زیر لحاف ترجیح داد. هنوز هم بعد از گذشت این‌همه ‌سال می‌گوید اگر کسی بهش یاد می‌داد که جای خوابیدن لااقل ورزش کند و پرتاب دستش را قوی کند، الان نصف تهران مال او بود.
چون مثل اینکه آن قدیم‌ها سنگ پرت می‌کردند و هرکس پرتاب دست بهتری داشت، صاحب ملک و زمین بیشتری می‌شد. خلاصه من از حدود سه‌سالگی به بعد مثل یک عقاب تنها زندگی می‌کردم. البته فرق اساسی من با عقاب در این بود که او بالای بلندترین قله منطقه و با جلال و شکوه زندگی می‌کند؛ اما من درحالی‌که یکی‌درمیان یادم می‌رفت، باید برای قضای حاجت به دستشویی بروم، خودم را خراب می‌کردم.
بعد از مدتی که این کارخرابی‌ها برایم عادت شد، سعی کردم این بحران را به فرصتی برای سرگرم‌شدن تبدیل کنم. برای همین بود که دست به کار خلق آثار نقاشی و مجسمه‌سازی روی دیوار شدم.
قیافه مادرم وقتی به خانه می‌آمد و در و دیوار را می‌دید، بسیار دیدنی بود. رد نقاشی‌‌های من تا وقتی ۲۴سالم شد و آن خانه را برای همیشه ترک کردیم، هیچگاه به‌طور کامل از روی دیوار پاک نشد. البته تنها سرگرمی‌ام در این دوران تنهایی، نقاشی و مجسمه‌سازی نبود.
خیلی بازی‌ها با خودم می‌کردم. مثلا روزی 6 ‌بار با خودم فوتبال بازی می‌کردم و درحالی ‌که در سه- چهارسالگی هم‌قد و هیکلم از «به‌به‌تو» برزیلی بزرگ‌تر بود، به روش او خوشحالی می‌کردم. فیلم و سریال هم زیاد نگاه می‌کردم. البته یک فیلم فقط توی خانه داشتیم که همان را همیشه نگاه می‌کردم.
الان شاید فکر کنید آن یک فیلم، «بازم مدرسه‌ام دیر شد» یا «گلچین حمید شب خیر» یا ته‌تهش «سمندون» بود اما هیچ‌کدام اینها نبود. ما کلا یک فیلم توی خانه داشتیم و آن «کلبه وحشت» بود. برای همین بود که من هنوزم که هنوز است برعکس باقی هم‌نسل‌هایم از این فانتزی‌ها ندارم که توی یک جنگل و در یک کلبه و کنار شومینه و همسرم زندگی کنم.
من خوب می‌دانم آخر و عاقبت رفتن به جنگل و کلبه و آتش چیست. البته بعد از مدتی برای اینکه روند فیلم‌دیدنم از یکنواختی دربیاید، قسمت‌های دو و سه این اثر ملیح و دلنشین را هم برایم آوردند. کنارش ضبط صوت خانه را هم برایم روشن می‌کردند. فکرش را بکنید که از طرفی آن موجود خبیث و بی‌وجدان دارد تک‌تک آدم‌های کلبه را می‌کُشد و می‌خورد، از این طرف هم مرحوم فرهاد مهراد با تمام وجود فریاد می‌زند «داره از ابر سیاه خون می‌چکه..‌.» حالا در چنین فضای رعب‌آوری که در یک سمت خانه کشت و کشتار و در سمت دیگر از ابر سیاه خون می‌چکد، کودکی من درحال سپری‌شدن بود. در هفته بعد با روند کودکی‌ام بعد از به دنیا آمدن خواهرم آشنا می‌شوید.

 


تعداد بازدید :  324