شماره ۱۹۷۵ | ۱۳۹۹ سه شنبه ۳۰ ارديبهشت
صفحه را ببند
از زبان یک خانوم‌جلسه‌ای

آرزو درزی  طنزنویس

چند هفته بعد از شروع کارم در شرکت جدید بود که مکالمه عجیبی از دفتر مدیرعامل شنیدم: «رئیس! تورو خدا نه نیار.. به خدا دیگه نمی‌تونم... قول می‌دم لفتش ندم... زود تمومش می‌کنم به خدا...»
آن روز هرچه تلاش کردم، نتوانستم موضوع مکالمه را حدس بزنم و تا مدت‌ها ذهنم درگیر آن بود.
در آن هفته‌های اول، متوجه موضوع مهم دیگری هم شده بودم. اینکه در شرکت ما روحیه کار تیمی خیلی اهمیت داشت، بنابراین ما باید با هم در ارتباط می‌بودیم و در جریان جزئیات فعالیت‌های هم قرار می‌گرفتیم. به همین دلیل دائما جلساتی در سطح شرکت برگزار می‌شد که ما به هم گزارش کار بدهیم یا ایده‌پردازی کنیم یا استراتژی‌های شرکت را مرور کنیم. البته ما کلا هشت نفر بودیم، اما از صبح که می‌رفتیم سرِ کار، جلسات‌مان آغاز می‌شد.
 یک‌بار همه با هم، یک‌بار هم به صورت دو به دو، یک‌بار هم تک به تک به هم گزارش می‌دادیم. جلسات با فاصله‌ نیم‌ساعت از هم شروع می‌شد و هربار وارد اتاق جلسه می‌شدیم، می‌دیدیم دوباره با همان آدم‌های نیم‌ساعت پیش جلسه داریم. اما در عوض این‌جوری خیال‌مان راحت بود که همه در مورد کارهای هم شیرفهم هستیم. حتی بعد از اینکه همه شیرفهم شدیم هم باز مدیران نگران بودند که نکند چیزی ته دل‌مان مانده باشد، بنابراین جلساتی تعریف کردند با عنوان «فیدبک» که در آن حرف‌هایمان را رو در رو به هم بزنیم و اگر چیزی اذیت‌مان می‌کند، مطرح کنیم.
شرایط خیلی خوبی بود و ما خوشحال بودیم که داریم برای اهداف شرکت سخت تلاش می‌کنیم. اما مشکل اینجا بود که محصولات‌مان فروش نمی‌رفت و درآمدی کسب نمی‌کردیم. آقای مدیرعامل هم تصمیم گرفت یک جلسه با سایر مدیران و کارکنان برگزار کند تا بفهمیم علتش چیست.
 بعد از برگزاری تعدادی جلسه نفسگیر و حساس و ارزیابی نظرات همه افراد، تصمیم بر این شد که به صورت امتحانی، جلسات را حذف کنیم تا کمی هم به کارهایمان برسیم و تأثیر آن را بر عملکرد ببینیم.
 جلسات برای مدتی متوقف شد و ما پس از مدت‌ها می‌توانستیم پشت سیستم بنشینیم و کار کنیم.
همان روزها بود که آن مکالمه عجیب را از دفتر رئیس شنیدم. وسط روز، از پشت سیستم بلند شده بودم که برای خودم چای بریزم، که صدای گریه‌مانندی از دفترش به گوشم رسید؛ صدای لرزان یکی از همکاران‌مان بود که با حال خراب، جوری که انگار استخوان‌هایش درد می‌کند، با تضرع و زاری به رئیس التماس می‌کرد: «رئیس! تورو خدا نه نیار.. به خدا دیگه نمی‌تونم... روزی 10 دقیقه فقط... قول می‌دم لفتش ندیم و طولانی‌تر نشه... اصلا یه روز در میون، فقط 10 دقیقه ایستاده حرف بزنیم و به هم گزارش بدیم و در مورد استراتژی‌ها حرف بزنیم... یه جلسه‌ خیلی کوتاه... خواهش می‌کنم نه نگو....اصلا هر روز هم نه... فقط همین یه‌بار، قول می‌دم دیگه چیزی نخوام... خرابم رئیس...» و صدای گریه‌اش در اتاق رئیس می‌پیچید.
 چای را ریختم و برگشتم پشت میزم، در حالی ‌که من هم درد غریبی در استخوان‌هایم حس می‌کردم.


تعداد بازدید :  364